گربه سگ

بچه که بودم عاشق کارتون گربه سگ بودم، همیشه دوست داشتم یک دوست اینطوری داشته باشم که نتونیم هیچ وقت از هم جدا بشیم. از جدا شدن متنفرم، برام خیلی دردآور و سخته. وقتی شونزده، هفده سالم شد، در پژوهشسرای دانش‌آموزی یک دوست اینطوری پیدا کردم که از قضا اونم عاشق گربه‌ سگ بود، حتی بیشتر از من، وقتی هجده سالمون شد اولین شرکت زندگی‌مون رو با هم ثبت کردیم و یک دفتر گرفتیم، روز اول یه پوستر بزرگ گربه‌سگ برداشت آورد زد روی دیوار شرکت، بهش گفتم این چیه؟ گفت این ما هستیم دیگه، خندیدم و گفتم حالا کدوم منم؟ گفت اینم معلومه، اون سگه تویی که دهن من رو سرویس کرده، سال‌ها با هم دوست بودیم، فراز و نشیب‌های زیادی رو با هم طی کردیم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم چیزی بتونه این گربه‌سگ رو از هم جدا کنه، ولی صد افسوس که یاد مرگ نبودم. الان سومین سالی هست که از هم جدا افتادیم، دلم برای خنده‌ها و شوخی‌های مودبانه‌ات تنگ شده. چقدر زود دیر میشه.

نوشتن یک دیدگاه