
گزارش هفتهی دهم از چالش دوازده
دیگه داریم به آخرهای زمستون نزدیک میشیم. این هفته موفق شدم کتاب «صلحی که همهی صلحها را بر باد داد» رو بخونم. یک فیلم جذاب دیدم که به عنوان پدر برام جذاب بود. هر روز در بلاگم نوشتم و کلی کار دیگه. شنبه بود فکر کنم آرین گفت نمیای هم رو ببینیم؟ گفتم ماشینم خرابه تنو بیا، وقتی در رو باز کردم که سوار ماشین بشم، دیدم ماشینش رو عوض کرده و اولین نفر اومده به من نشون داده، چقدر خاطرات زندگیم تازه شد، اونقدر خوشحال شدم براش که حد نداشت، از طرفی غمگین هم شدم، یاد خاطراتم با یکی از دوستان صمیمیم افتادم، منم وقتی ماشین خریدم، بعد از خانواده رفتم پیش اون، اونم کلی ذوق کرد، حتی چند روز بعدش با هم رفتیم سفر. چه خاطرات جذابی داشتیم، کل ایران رو با اون ماشین چرخیدیم، حتی بارها و بارها، آدم وقتی بزرگ میشه حجم خاطراتش هم بزرگ میشه و دیگه هر روز به یکی از اونا درگیره، حداقل تجربهی من اینطوریه. یک جورایی زندگی هم مثل تاریخ هست، مدام تکرار میشه، فقط آدمهای داستان عوض میشوند. بگذریم، با هم رفتیم یک ناهار دلچسبی خوردیم به عنوان شیرینی ماشین، امیدوارم همیشه شاد باشه. خوشحالم داره به آرزوهاش میرسه.
یکی از کارهایی که این هفته خیلی درگیرش بودم درست کردن لینکدین و رزومه بود، واقعا برای من سخت بود. فکر میکردم کار سادهای هست، تازه سعی کردم حرفهای بنویسم، بعد پشیمون شدم، تصمیم گرفتم برگردم به مسیر دیوونهبازی خودم، احساس میکنم این روزها اعتماد به نفسم اومده پایین، مثل گذشته نیستم. شاید سال بعد یک کتاب نوشتم با عنوان «رزومه» و کارهایی که کردم رو بنویسم. این هفته یکی از دوستانم رو دیدم، با هم کلی دربارهی کار و مشکلات حرف زدیم، به نظرم بعید میومد کمکی بکنه ولی باز رفتم، برای خیلی از آدمها جذابه صرفا بدونن ما الان تو وضعیتی هستیم نسبت به آخرین باری که دیدیم هم رو، برای منم جذابه، فقط چون من با علم به این موضوع میرم یکم داستان متفاوت میشه به نظرم. بعد از مدتها میثم رو دیدم، خیلی وقت بود میخواستم ببینمش ولی خب نمیشد. از نزدیکش جذابتر بود، بریم ببینیم هفتهی بعد چی میشه.