گزارش هفته‌ی دوازدهم از چالش دوازده

پاییز مثل هر سال یکی از عجیب‌ترین فصل‌های زندگیم بود. پاییز رو دوست دارم، حس عجیبی رو بهم منتقل می‌کنه، حس پیر شدن. سفید شدن موهام، با تجربه شدنم و آماده‌ شدنم برای یک سفر نامعلوم. پاییز امسال سرشار از غم بود، از روز اول تا آخرین روزی که تمام شد. نه تنها برای من، بلکه برای همه سخت، غم‌انگیز، سرشار از استرس و به نظرم ناامید کننده بود. بدترین استرس و اضطراب عمرم رو تجربه کردم ولی زندگی همچنان جریان داشت. این بدترین قسمت زندگیه، شایدم بهترین قسمتش نمی‌دونم. فقط می‌دونم دردآوره، حداقل در این روزها این شکلیه.

اوایل پاییز سرگرم ساختن خونه‌ی لیلی بودم. می‌خواستم کارهای زمستون هم در پاییز انجام بدم، طراحی آب و فاضلابم تموم شده بود و با دعوت از آقای عزیزی برای بازدید از خونه رسما شروع شد، اونقدر پروژه بزرگ بود، بر خلاف تصور که فکر می‌کردیم پنج روزه تمام بشه، دوازده روز طول کشید. ولی زیرساخت چیزی که می‌خواستم رو بالاخره درآوردم. به قول بابا، اگه کل خونه رو خراب می‌کردم از اول می‌ساختم ارزون‌تر تموم می‌شد، واقعیت اینه دقیقا همین کار رو هم کردم. برای فاضلاب رسما کل خونه رو کندم. ولی حداقل الان مطمئن هستم به چیزی که ساختم.

در این فصل موفق شدم ۱۳ جلد کتاب بخونم، البته بدون کتاب‌های دانشگاهی که خوندم اگر اونا رو هم بهش اضافه کنم میشه ۱۵ جلد کتاب. ۹۱ روز هر روز در بلاگم مطلب نوشتم، البته به روزنوشت بیشتر شباهت دارند ولی تجربه‌ی خیلی جذابیه برای من و دوستش دارم. ۱۲ تا فیلم سینمایی خوب دیدم، دو فصل از سریال پیکی بلایندرز رو تموم کردم و فصل اول سریال ارباب حلقه‌ها رو دیدم، برای من که جذاب بودن، به خصوص فصل چهارم پیکی بلایندرز، به وجد اومدم و احساس کردم تازه فیلم شروع شده و منتظرم ببینم فصل‌های بعدی قراره چه اتفاقی بیفته.

بالاخره یک موسسه‌ی جذاب برای خودم پیدا کردم و دو ترم فشرده زبان خوندم و در چند تا کلاس جانبی مکالمه شرکت کردم، اولین بار بود که آزمون تعیین سطح می‌دادم و از اول شروع نمی‌کردم، هر چند همینم از اول بود. کل فصل درگیر کلاس‌های خلبانی بودم، باورنکردنی بود. روزی پنج ساعت می‌نشستم سر کلاس، روزهایی که کلاس زبان داشتم رسما هشت ساعت سر کلاس می‌نشستم و شرایط عجیبی بود. از جمله تصمیمات خوبی که گرفتم این بود، آزمون هر درس رو بعد از تموم شدن کلاس‌هاش می‌دادم، کارم برای زمستون خیلی سبک شد و خوشحالم. در این فصل پرواز با سیمولاتور هم شروع کردم. گفتم نمونه آخر سر ببینم چند ماه باید علاف سیمولاتور بشم، خیلی بد پلن می‌کنند.

چند تا از محصولات تانگو رو فروختم، پروژه‌‌های کانگونیو و انتشارات پنگوئن آبی رو زنده نگه داشتم و در ویرگول کار کردم، کار عجیبیه، هنوز حس می‌کنم درک درستی ازش پیدا نکردم. ولی یک باشگاه کتابخوانی راه‌اندازی کردم که به نظرم تا بیاد و در مسیر درست قرار بگیره کلی کار داره. در کنارش کتاب‌های شازده کوچولو رو ارسال کردم به سیستان و بلوچستان، منتظر نامه‌های بچه‌ها هستم، البته اگر اون موسسه‌ای که قبول زحمت کرده به تعهداتش عمل کنه. در کنار این کارهای پروژه‌ی Twelve Work وارد فاز قشنگی شد. با اضافه شدن امین رسما دیزاین هم بهش اضافه شدن و موفق شدیم فاز اول رو به خوبی بسازیم. احتمالا در زمستون از فاز اول هم رونمایی کنیم.

دانشگاه هم طبق برنامه موفق شدم ۶ واحد رو قبول بشم. چقدر به خاطر اینا اضطراب گرفتم. بقیه‌ی امتحانات افتاده در برنامه‌ی زمستون. به نظرم در این فصل پدر بهتری بودم، وقت بیشتری با لیلی گذروندم، بیشتر باهاش حرف زدم، بازی کردم و حتی با هم بیرون غذا خوردیم. همین اتفاقات با دلبر هم به نظرم افتاد و فرصت بیشتری داشتم و حتی به خاطر بازسازی خونه‌ی لیلی با پدر و مادرمم ارتباط بیشتری داشتم. کلی آدم جدید دیدم. نمی‌دونم گاهی این همه ارتباط کار درستیه یا نه، ولی جذابیت خودش رو داره. سه تا پادکست خوب هم در روزهای پایانی گوش دادم.

اواسط پاییز سفری به اصفهان داشتم. تجربه‌ی خیلی جذابی بود. تاحالا با هواپیما نرفته بودم اصفهان و برای اولین بار از بیزنس کلاس استفاده کردم، به نظرم مزخرف بود و حیف پول، حداقل در ایران که اینطوری بود. خلاصه با تمام فراز و نشیب‌هایی که داشتم پاییز هم گذشت و منتظر نموند من بهش بگم می‌تونه بره، همونطور که منتظر نموند برای اومدن، واقعا زندگی برام عجیبه، به خاطر این فکرهای عجیب به نظرم اضطراب گرفتم، کلی در گیر MRI و کوفت و اینا هم شدم ولی خدا رو شکر گویا مورد خاصی نبود، گزارش این فصل رو می‌تونید از این لینک ببینید، هر چند این چیزها رو برای خودم می‌نویسم تا در آینده بخونم و بخندم، باید کلی موضوع درست کنم برای اینکه در آینده بخندم 🙂

نوشتن یک دیدگاه