ابوالفضل بیا مهمونی بگیریم!

من تصمیم گرفته بودم بمونم تا مامان از کربلا برگرده، چند سال پیش که اولین بار با ذوق رفت کربلا تا امروز هر سال رفته و به محض برگشت میگه من دوباره باید برم. خیلی خوبه که می‌دونه چی خوشحال می‌کنه و تمام تلاش خودش رو برای انجامش هم می‌کنم. امسال تازه با سختی رفت، چون دو ماه قبلش ام آر آی داده بود و فهمیده بود دیسکش پاره شده و چند روز قبل از سفر هم خورده بود زمین ولی بازم تصمیم گرفته بود به این سفر بره. یک روز قبل از اومدن مامان خواهرم گفت بیا برای مامان مهمونی بگیریم و وقتی میاد سوپرایز بشه، خیلی سریع تصمیم گرفتیم و دوتایی رفتیم خرید، موقع خرید هم مهمون‌ها رو دعوت کردیم و بهشون می‌گفتیم به مامان چیزی نگن، امروز همه چیز آماده بود، وقتی رفتیم استقبال مامان، همه بودن، مامان بهشون می‌گفت بیاید خونه ما یه چایی بخوریم، اونا هم گفتن باشه! بعد به من گفت خونه کثیف نیست؟ گفتم مهم نیست، براش عجیب بود همه می‌گفتن باشه میایم، خلاصه وقتی رسیدیم خونه و دید همه چیز مهیا شده برای مهمونی، چند لحظه هیچ حرکتی نکرد، برگشت رو به ما و چشم‌هاش پر از اشک بود، این صحنه رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. جدیدا خیلی از خوشحال کردن دیگران لذت می‌برم، دیدن لحظاتی که ذوق می‌کنن واقعا بهم انرژی میده.

نوشتن یک دیدگاه