
از خودم شکست سختی خوردم!
امروز شکست خیلی سختی از خودم خوردم، طوریکه تا مدتها فراموشش نخواهم کرد. فکر میکردم با اضافه کردن بعضی چیزها به زندگیم همه چیز درست میشه، حالم خوب میشه، به این درد و خستگی سالهای طولانی زندگیم پایان میدم، ولی اشتباه میکردم، راستش شایدم نمیکردم و مسیری که انتخاب کردم باز هم اشتباه بود، آدمها انتخاب بودن، نمیدونم، دیگه توان هیچ کاری ندارم، به درونم سفر کوتاهی داشتم، پر از خرابه بود، خرابههایی که از جنگیدن خودم با خودم به جا مونده بود. وحشتناک بود برام. هیچ وقت در کودکی چنین تصوری از خودم در امروز نداشتم. میدونید خیلی احمقانه است با خودت درگیر جنگ باشی، اونم یک جنگ تمام عیار که کسی از وجود چنین جنگی حتی باخبر هم نیست، کسی هیچ درکی از تو در این موقعیت نداشته باشه، خلاصه تنهای تنهای تنها با خودت درگیر باشی و شکست هم خورده باشی، حتی کسی رو نداشته باشی پیگر نیمه جانت رو از درونت خارج کنه. نمیدونم آینده چگونه خواهد بود، بعید به نظر میرسه روشن باشه ولی خب من کسی نیستم که بشینم و انتظار آینده رو بکشم و هیچ کاری نکنم، یکم حالم بهتر بشه، درد این جراحات کم بشه برمیگردم به درونم و شروع میکنم به جنگیدن با خودم، تا لحظهای که زندهام میجنگم.