
بازگشت دوباره به زندگی
امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم کسی نیومد ازم آزمایش خون بگیره، خیلی عجیب بود، حال عمومیم خیلی بهتر شده بود، به حدی که دوست داشتم زودتر از بیمارستان فرار کنم، تا ظهر هیچ سرمی هم بهم وصل نکردن، تا اینکه داشتم ناهار میخورم دکتر اومد گفت، سیتی جدیدت رو دیدم، امروز شما مرخص هستید، اونقدر خوشحال شدم که حد نداشت، دوستم که تخت کناریم بود، یکم ناراحت شده بود، میگفت حالا میموندی، خودم رفتم کارهای تسویه حساب رو کردم و برگشتم وسایلم رو جمع کردم و از بیمارستان زدم بیرون، همه چیز برام جدید بود، باورکردنی نبود، یه جوری به درختها و حرکتشون نگاه میکردم انگار تا حالا ندیدم، خیلی حس و حال عجیبی بود، خوشحال بودم خدا بهم فرصت دوباره داده، مدام فکر میکردم حالا باید با این فرصت چه کارهایی بکنم.
پانوشت: بیمارستان، روز ششم