بالاخره حسین رو بردم سر پروژه!

از یک سال پیش تا امروز به حسین میگم یه وقت بگذار بریم این پروژه‌ی کوچولوی ما رو ببین، البته هم وضعیت پروژه هیچ وقت به کابینت و کمد نرسیده بود هم حسین هیچ وقت فرصت نداشت. بعد از عید خیلی شوخی‌شوخی حسین زد گفت کی بریم پس؟ من شکه شده بودم، نمی‌دونستم بخندم، تعجب کنم، اصلا خودم رو زدم به اون راه و گفتم فردا بریم؟ اونم گفت بریم. سر ساعتی که قرار گذاشته بودیم راه نیفتادیم ولی مهم این بود داشتیم می‌رفتیم، در طول مسیر کلی از زندگی‌هامون تعریف کردیم، من از خاطرات کنیا براش می‌گفتم و داشتم تبلیغ می‌کردم که اونم بچه‌ها رو ببره، واقعا به نظرم برای لیلی سفر فوق‌العاده‌ای بود. بالاخره رسیدیم سر پروژه خیلی تند‌تند اندازه‌ها رو زدیم و سوار ماشین شدیم تا حسین رو برسونم ترمینال خودش با اتوبوس برگرده، وسط راه یادش افتاد گوشی رو جا گذاشته، هیچی دوباره برگشتیم ولی با چه سرعتی! آخرش هم دیدیم بعیده برسیم به تعاونی زنگ زدیم که بین راه سوار بشه، از شانس خوب دم در ترمینال وقتی داشت ساعت می‌زد شکارش کردیم و حسین رو راهی کردیم، از امروز به بعد دیگه رفته که پروژه رو انجام بده، خودم پیش‌بینی می‌کنم تا عید ۱۴۰۵ انجامش داده باشه.

نوشتن یک دیدگاه