
با ارزشترین یادگاری دنیا
امروز ساعت ۵:۳۰صبح، پرستاری اومد ازم آزمایش خون بگیره، بهش گفتم انصافا الان وقت آزمایش گرفتن نبود، کمربند رو بست به بازوم، سوزن رو کرد توی دستم، بهش گفتم تموم شد؟ دیدم درآورد و گفت نه، خون نیومد، دوباره این کار رو کرد و من دوباره گفتم گرفتی؟ گفت، نه، بهش گفتم خانوم سوزن رو هر جایی بکنی خون در نمیاد، باید بکنی توی رگ، من فوبیا دارم، لطفا دقت کن، بار سوم سوزن رو کرد، گفتم تموم شد؟ گفت درست شد، صبر کن، دوستم که تخت کناری بود، ترکیده بود از خنده، بعد از رفتنش، دیدم خیلی خستهام، دراز کشیدم که بخوابم، دیدم یکی صبحانه آورد، باز هم دیدم حسش نیست، خوابیدم.
هنوز خوابم نبرده بود، که دیدم همون پرستار دوست داشتنی دیروز با یک حولهی سبز اومد بالای سرم، اول رفت شیر اکسیژن رو بست، راستش چون بین خواب و بیداری بودم خیلی ترسیدم، فکر کردم، مردم داره وسایل رو ازم جدا میکنه، بعد اومد ماسک اکسیژن رو از روی صورتم برداشت، بعد هم سرم رو کشید، بهش گفتم من نمردم هنوز، چرا اینا رو میکنی؟ خندید و گفت میدونم، باید بری حموم؟ با تعجب بهش گفتم کجا؟ حموم؟ الان چه وقته حمومه؟ گفت باید بری کروناها رو بشوری، به زور من رو فرستاد حموم، سریع برگشتم، نمیتونستم راه برم، ولی انصافا حالم خیلی بهتر شد. انگار خدا از دوباره دادم.
آخر شب هم دوستم ارسیا نمیدونم چطوری برام آب سیب گرفته بود با این نقاشی که گذاشتم روی پست و آورده بود بالا پشت در اتاق، دیدم پرستار جلوش رو گرفته، میخواست بیاد داخل، از پشت در دست تکون داد و گفت برات نقاشی کشیدم، نگران نباش، حتما خوب میشی، نمیدونید چقدر خوشحال شده بودم، انگار دنیا رو بهم هدیه دادن در اون وضعیت. گاهی بعضی از آدمها اونقدر دوستداشتنی هستن که نمیشه روی دوستیشون ارزش گذاشت.
پانوشت: بیمارستان، روز چهارم