
بگذار و بگذر
نوروز رو دوست دارم، به خصوص وقتی بچه بودم، احساس جالبی داره، برای من یک شروع دوباره است، هر چند اولش اصولا خوب شروع نمیکنم، من خیلی شروعهای سختی دارم، ولی اگر شروع کنم، دیگه چیزی جلودارم نیست، برای همین برای شروع کردن خیلی اذیت میشم. امسال سال تحویل خونهی مادربزرگ بودیم، مثل هر سال، کاش پدربزرگها و مادربزرگها همه بودند. من آدم خیلی شوخی هستم، ولی امسال تصمیم گرفتم بیخیال بشم، گوشهگیر بودن لذتبخشتر شاید باشه، از قبل از عید ناراحت بودم، به خاطر چیزهایی که دلیلش رو نمیدونستم، بعدش ناراحتتر شدم به خاطر اینکه فهمیدم خیلی از آدمها ارزشش رو ندارند، روز عید هم از یکی از اقوام تعریف کردم، خوشش نیومد، آدمها خیلی عجیب شدن، دیدم تصمیم گرفته سر همین مسئله جنگ درست کنه، ولی به خاطر مادربزرگم رفتم موضوع رو حل و فصل کردم، شاید به نظر همه چیز خوب باشه ولی خب به نظرم در مجموع دیگه هیچ چیزی شبیه گذشته نیست، امسال خیلی تغییر کردم، رفتارم رو کلا تغییر دادم، دوست ندارم یکی تو چشمهام نگاه کنه لبخند بزنه و بره پشت سرم چرند بگه، شاید از این به بعد منم بخندم، ولی قطعا چیزی شبیه گذشته نخواهد بود. من آدم کینهای نیستم، اگر بودم منم جنگها رو ادامه میدادم، ولی میدونم یادم نمیره، متاسفانه فراموش هم نمیکنم، ناراحت نیستم ولی خیلی از کارهایی که قبلا فکر میکردم باید بکنم، دیگه برام مهم نیست. میگذارم و میگذرم.