
بیا یک قهوه با هم بخوریم!
دوستی دارم که حتی یادم نمیاد چطوری باهاش آشنا شدم، ولی هر از چند گاهی به هم پیام میدیم و همدیگر رو دعوت میکنیم برای خوردن یک قهوهی داغ و گپزدن با هم. خیلی وقت بود ندیده بودمش، با هم در کوچه پس کوچههای شهرکی که از چهارسالگی تا هشتسالگی اونجا زندگی میکردم قدم زدیم، کلی خاطره از دوران کودکیمون مرور کردیم. دقیقا همون جاها بود که من دوچرخهی ۳۰۰۰تومانیم رو فروختم ۲۰تومان، بندهی خدا پولش کم بود به ۱۹تومان راضی شدم، اولین معاملهی بینظیر زندگیم بود، خیلی جالب بود.
گپوگفت ما با موضوع افسردگی شروع شد، البته نمیدونم واقعا اسمش چیه، شاید اسمش واقعا این نباشه، میدونید نمیشه که بدون اسم دربارهی چیزی حرف بزنم، پس فعلا اسمش همون افسردگی باشه، خیلی در موقعیت مشابهی بودیم، مثلا من این روزها چیزی در ذهنم نیست، قشنگ خالیه، زندگی اهمیت خودش رو برام از دست داده، هیچ کاری نمیکنم، بیشتر ساعات روز رو روی تخت دراز میکشم و به سقف اتاق خیره میشم، حتی توان این رو ندارم خیالپردازی کنم، این عجیبترین موقعیت و تجربهی این شکلی من در زندگیه، برای همین نمیدونم باید باهاش چطوری رفتار کنم. الان دو هفته است که این طوری هستم.
از تجربیاتمون در زندگی گفتیم، نسبت به آخرین باری که همدیگر رو دیده بودیم، من قبلا خیلی آدم خوشحالی بودم، ولی الان نیستم، نمیدونم چه تصمیمی درسته، حتی نمیدونم کی هستم، دنبال چی هستم، چه کاری دوست دارم انجام بدم، چه چیزی خوشحالم میکنه، این شکلی هیچ انگیزهای برای پایین اومدن از تخت هم ندارم چه برسه بخوام یک حرکتی هم بزنم، البته به نظرم زندگی همینه، من رسیدم به نقطهی مینیمم منحنی زندگیم، برای همین وقتی میبینیم دوباره باید کلی تلاش کنم تا از منحنی پیش روم بالا برم، میترسم، اضطراب سراسر وجودم رو فرا میگیره، دلم میخواد همون پایین منحنی بمونم، باید یه بتونم ماکسیمم منحنی پیشروی زندگیم رو تصور کنم تا بتونم به خودم انگیزه بدم برای حرکت به سمت بالا، نمیتونم چطوری میتونم توانایی تصورکردنم رو برگردونم، ولی به نظرم مشکل دقیقا همینه، خیلی جالب بود، با نوشتن این مطلب مشکل رو فهمیدم. میرم که حلش کنم.