تهرانِ غمگین و خسته!

بالاخره برگشتیم تهران، هیچ وقت چنین حسی موقع برگشت به تهران نداشتم. انگار دلم براش خیلی تنگ شده بود. فکر نمی‌کردم یک روز اینطوری دلم برای این شهر تنگ بشه. همه چیز رو یک طور دیگه‌ای نگاه می‌کردم. انگار دنبال زخم‌هایی بودم که روی تنش نقش بسته بود. نمی‌دونستم چطوری می‌تونستم مرحمی بر دردها و خستگی‌هاش باشم، چطوری می‌تونم کنارش باشم تا خستگی‌های این روزها از تنش در بیاد. زندگی ولی در جریان بود، ولی می‌شد فهمید هیچ چیزی شبیه چند هفته قبل نیست. حتی آدم‌ها. خسته‌تر از اونی بودن که قبلا بودن. حتی حال بوق زدنم دیگه کسی نداشت. ولی زندگی رو می‌شد لا‌به‌لای تمام این غم‌ها و خستگی‌ها دید. وقتی رسیدم تهران، فهمیدم چقدر دلم برای خونه تنگ شده، جایی که اصلا شاید هیچ احساس خاصی به جز خوابگاه بهش نداشتم. رفتم دراز کشیدم روی تخت و چشم‌هام رو بستم و گفتم، خدایا، شکرت!

نوشتن یک دیدگاه