تولد آرین

امروز تولد آرین بود و من نمی‌دونستم، حوصله‌ی خودمم نداشتم حتی، برای همین بعد از کار به آرین زنگ زدم که حوصله داری بریم قدم بزنیم؟ گفت آره، چرا که نه! رفتیم بیرون و کلی قدم زدیم و برگشتیم، وقتی رسیدیم دیدم دوستاش اومدن و براش تولدت گرفتن و من همینطوری مونده بودم، یعنی می‌دونستم امروزه ولی یادم رفته بود، از طرفی لیلی هم دچار سانحه شده بود و درگیر بیمارستان و … بود، نمی‌دونستم باید چه کار کنم، چند دقیقه نشستم کنارشون و برگشتم خونه پیش لیلی. خیلی روز عجیبی بود، باید یک طوری این فراموشی رو جبران کنم. عادت ندارم به شرایط جدید و خیلی اوضاع و احوالم رو پیچیده کرده.

نوشتن یک دیدگاه