جنگ با خویشتنِ خویش

وقتی بچه بودیم، بهمون می‌گفتن زندگی مثل یک صفحه‌ی کاغذ سفیده، روش میشه چیزهای مختلفی کشید، نقاشی کرد، رنگی‌رنگیش کرد و یا حتی مچاله‌اش کرد. ولی بزرگ‌تر که شدم فهمیدم زندگی مثل همین شهرهای خودمون هست، وقتی بچه‌ایم همه چیز مرتب و منظم سر جای خوشه، وقتی بزرگ می‌شیم با خودمون وارد جنگ می‌شیم، که چرا اونجا اون کار رو کردی؟ چرا فلان کار رو بی‌خیال نمیشی؟ چرا نمی‌تونی فلان کار رو بکنی و … بعد از چند سال که بر می‌گردی و به زندگیت نگاه می‌کنی می‌بینی، خرابه‌ای از اون شهر زیبا بیشتر نمونده ولی تو همچنان در رویای همون شهر کودکی داری زندگی می‌کنی. من دیگه شخصا خسته شدم. از جنگیدن با خودم، انگار تسلیم شدم، ولی شاید واقعا نباید تسلیم می‌شدم، الان وقتی نگاه می‌کنم می‌بینم شاید با خودم به صلح رسیده باشم ولی نتیجه‌ی خوبی هم این صلح برای من نداشته، شاید یکم اضطرابم کم شده باشه ولی هنوز وجودم مثل همین شهر خراب‌شده است. شاید واقعا باید به جنگیدن ادامه بدم و به جای صلح به پیروزی برسم، واقعا نمی‌دونم، دیگه نمی‌دونم چی درسته و چی غلط و چه تصمیمی باید بگیرم.

نوشتن یک دیدگاه