خونه‌تکونی خانوادگی

یک ماه قبل از عید مامان کمردرد شدیدی گرفت، وقتی بردیمش دکتر و ام‌ار‌آی ازش گرفتن، فهمیدیم دیسکش پاره شده! چرا؟ مثل همیشه نمی‌دونیم، خودش هم نمی‌دونه. این مدت استراحت کرده بود، من به خاطر اینکه بهش کمک کنم امسال زودتر برگشتم. صبح که از خواب بیدار شدم خیلی آروم گفت کمکم می‌کنی خونه رو یکم مرتب کنم؟ گفتم برای همین اومدیم، از آشپزخونه شروع کردیم، همه چیز رو ریختم به هم، جای وسایل رو با توجه به شرایط جدیدش که نباید زیاد خم می‌شد جا‌به‌جا کردم، عصر رفتم ماشین‌ها رو یکم راست و ریست کردم و به خواهرم گفتم شب تو هم بیا، وقتی اومدن با هم پذیرایی هم ریختیم به هم، مشارکت خیلی جذابی بود، زنونه، مردونه‌اش کرده بودیم، مردها پذیرایی رو تمیز می‌کردن چون کلی جا‌به‌جایی مبل داشتیم، خانم‌ها آشپزخونه، البته داخل‌شون رو صبح تمیز کرده بودیم. آخرای کار دیدم چشم‌های مامانم پر از اشک شده، بهش گفتم چی شد؟ با حسرت گفت سال‌های پیش تمام این کارها رو خودم می‌کردم، بابت سلامتیش ناراحت بود و من خوشحال بودم چون یک کار خیلی عالی و گروهی به صورت خانوادگی انجام داده بودیم.

نوشتن یک دیدگاه