
داد از غم تنهایی
روزهای عجیب و سختی رو دارم سپری میکنم، البته میدونید که این واژهها کاملا نسبی هستند، یعنی وقتی من میگم روزهای عجیب و سخت به نسبت روزهای گذشتهی خودمه، نه در مقایسه با دیگران، اگر بخواهیم مقایسه کنیم، همیشه میتونیم بگیم روزهای خوبیه نسبت به خیلی از آدمها. بگذریم، امسال خیلی گوشهگیر بودم، سال بعد مطمئن هستم گوشهگیرتر هم خواهم بود. همیشه وقتی از نقطهی الف به نقطهی ب حرکت میکنیم و میرسیم، دیگه بعدش خیلی سخته برگردیم به نقطهی الف و با شرایط قبلی زندگی کنیم، چون دیگه نقطهی ب را دیدیم، میدونیم جای دیگهای هم وجود داره، من با عقبگرد در زندگی مشکلی ندارم به شرط اینکه بدونیم بعدش قراره کجا بریم ولی من اصلا نمیدونم قدم بعدیم چیه، شایدم میدونم و بهش ایمان ندارم، هر چیزی که هست جالب نیست. این روزها حتی وقتی وارد جمعی میشم ذرهای از احساس تنهاییم کاسته نمیشه، حس میکنم غمگین و تنها هستم، اصلا اونجا نیستم. نمیدونم چطوری باید به خودم کمک کنم، خدا قبول کنه آدمهای دور و برمم درک درستی از من ندارند و نمیتونم روشون حساب کنم، داستانی دارم خلاصه با خودم.