دایی، بریم صبحونه بزنیم؟
امروز صبح از خواب بیدار شدم و تصمیم داشتم سریع برگردم تهران، دیدم فقط من و مصطفی بیدار هستیم، از ذهنم خیلی سریع گذشت که برم برای مامان یه گل بخرم و برگردم تا بیدار میشه بهش بدم، به مصطفی هم گفتم اگر میای با هم بریم بیرون، پاشو حاضر شو، خیلی سریع روی هوا گرفت و با هم راهی گلفروشی شدیم، وسط راه گفت دایی، بریم یه صبحونه بزنیم؟ اولش فکر کردم منظورش اینه بریم املت بخوریم، گفتم آره بریم، بعد دیدم میگه بریم فلان رستوران، صبحانه انگلیسی داره، عالیه! ترکیب لوبیا، سوسیس، کالباس، تخممرغ و …، من هم سن مصطفی بودم تهش میدونستم صبحونه شامل نون و پنیر یا کره و مربا هست، خیلی لاکچری بشه حلوا ارده عقاب هم باشه. بعد از خرید گل رفتیم رستوران و سفارش دادیم، واقعا هم صبحانه عالی بود هم چایی، از همه جالبتر رفتار مصطفی بود. قبل از شروع چیزهایی که تو سینی از همه کمتر بود رو سریع برداشت خورد، مثل سوسیس، ترکیده بودم از خنده، هر چند دقیقه یکبار هم یه چیزی از پیشخدمت اونجا میخواست. خیلی حال کردم باهاش رفتم بیرون، واقعا باید بیشتر از این کارها بکنم تا جای خالی پدرش رو کمتر احساس بکنه. چقدر با پدرش میرفتیم بیرون و مسخرهبازی در میاوردیم و خوش میگذروندیم، خدا رحمتش کنه واقعا.