ستون‌های خانواده

بچه که بودیم، سر و تهمون رو که می‌زدن خونه‌ی پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هامون بود. خیلی هم خوش می‌گذشت و دیگه هیچ وقت اون روزها در زندگی‌مون تکرار نمیشن، کم‌کم که دنیا ازمون می‌گیرشون می‌فهمم چه ستون‌های برای خانواده به حساب میومدن. همین الان که از سمت خانواده پدری دیگه پدربزرگ و مادربزرگ ندارم می‌بینم که یک سری چیزها سر جاش نیست، دیگه رفت‌و‌آمدها محدودتر شده، حلقه‌ها کوچیک‌تر شده و دیگه خبری از سفره‌های بلند نیست که این سرش این طرف خونه بود اون طرفش اون سر خونه. واقعا پدربزرگ و مادربزرگ در خانواده نعمت‌های بزرگی هستند، خوشحالم که هنوز حداقل یکی‌شون رو دارم. من هر روز بیشتر می‌فهمم زندگی ارزش دور افتادن از خانواده رو به هر دلیلی نداره، چون اول و آخرش برای من بی‌معنی هست، جایی که بالاخره قراره برم چه ارزشی می‌تونه داشته باشه!

نوشتن یک دیدگاه