بچه که بودیم، سر و تهمون رو که می‌زدن خونه‌ی پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هامون بود. خیلی هم خوش می‌گذشت و دیگه هیچ وقت اون روزها در زندگی‌مون تکرار نمیشن، کم‌کم که دنیا ازمون می‌گیرشون می‌فهمم چه ستون‌های برای خانواده به حساب میومدن. همین الان که از

هر وقت میرم اراک، مامانم میگه برو دنبال مادربزرگت و بیارش اینجا، خیلی دلش برات تنگ شده، منم همیشه همین کار رو می‌کنم. اینبار نشسته بودم پشت میز و داشتم کار می‌کردم، یهو دیدم با یک سبد اومد بالای سرم و گفت پاشو بریم یه