
سگ سیاه افسردگی
امروز که دارم این مطلب را مینویسم بیستوسوم دیماه نیست، بلکه چهارم بهمن است، ولی من برگشتم و دارم تلاش میکنم عقبافتادگیهای زندگیم را جبران کنم، دقیقا از چنین روزی سگ افسردگی بهم حمله کرد و چنان زمینگیرم کرد که تا دو هفتهی بعد هم نتونستم از جای خودم بلند بشم، هفتهی اول که گذشت با خودم گفتم، هر فصل سیزده هفته داره و من قرار بوده یک هفته وسط این چالش به مرخصی برم، چه بهتر که الان ازش استفاده کنم، بعد دیدم، نه این خبرها نیست، نمیتونم یک هفتهای از جای خودم بلند بشم، برای همین تصمیم گرفتم شکست رو بپذیرم. ولی قرار نیست به سادگی از کنارش بگذرم یا کل چالش رو بگذارم کنار، نه دو هفته عقب افتادم حالا یا در ادامه جبران میکنم یا نمیتونم، مهم اینه ادامه بدم، حتی همین الان هم امیدی ندارم که فردا بتونم همین پست بلاگ هم بنویسم ولی خب، به نظرم باید این بار تا هفتهی دوازدهم پیش برم، حتی اگر سینهخیر این کار رو کردم.
فکر میکنم برای اولین بار است که سگ سیاه افسردگی این طوری بهم حمله کرده، یعنی هیچ روزنهای از امید برای من باقی نگذاشته، این شرایط به طرز باورنکردنی خطرناکه برای من، چون ذهنم خالی از تمام چیزهایی میشه که قبل از این به زندگیم معنی میبخشیدن، برای همین بودن و نبودنم خیلی دیگه اهمیت پیدا نمیکنه، یا میخوابم، یا به طرز باورنکردنی غمگینم، یا در فکر رهایی از خویشتنِ خویشم. در اینجا تلاش میکنم از نزدیکترین آدمهای زندگیم کمک بگیرم ولی به طرز باورنکردنی میفهمم اونا طوری در خودخواهیهای خودشون غرق شدند که من رو اصلا نمیبینند، راهکار دوم رو انتخاب میکنم، حرف زدن با آدمهایی که اصلا نمیشناسمشون، این موضوع با وجود اینکه اتلاف وقت شدیدی به همراه داره ولی حداقل جواب میده، باعث میشه ذهنم آروم بگیره.
نمیدونم باید چه کار کنم، حتی نمیدونم چند دقیقهی بعد قراره چه کار کنم، ولی خوشحالم که حداقل شروع کردم یک کاری به جز خوردن و خوابیدن و توییت کردن انجام بدم. روزگار غریبی است نازنین، از آنان که انتظار داری در شرایط درد و رنج کنارت باشند خبری نیست، ولی همیشه کسی هست که دستمون رو بگیره، بهمون بگه پاشو بیخیال، دوباره شروع کن.