سیزده بدر

امسال قرار نبود سیزده بدر بریم بیرون، چون روز قبلش دل رو زده بودیم به طبیعت ولی خب بابا صبح سیزدهم بیدار شد و با خودش بلند بلند طوری که ما هم بشنویم حرف می‌زد، این چه وضعیتی هست، چرا باید سیزدهم خونه بشینیم، ما که بیدار شدیم صداش رو درنیاوردیم، گفتیم پاشید بریم دوباره دل رو به طبیعت بزنیم. خدایی خیلی هم خوش گذشت، طبق رسم نانوشته‌ی ما ایرانی‌ها جوج زدیم، البته من خیلی در فرآیند درست کردنش درگیر نبودم، چون دیگه پیر شدم و حوصله‌ام نمی‌کشه، کار رو بیشتر سپردم به جوان‌تر‌ها و بابا. عصر هم که طبق رسم سیزده‌ بدرها باید آش بخوریم، من رو با این معده آخه چرا تو شرایط سخت تصمیم‌گیری می‌گذارید. خیلی هم خوب کارهای شنبه رو پیش بردم، آخه سیزده بدر شنبه هم بود امسال، قالب کلی خیلی از کارها دراومد ولی هنوز یک بخشی گنگ و نامفهومه برام که باید حلش کنم. غروب در راه برگشت حال روحیم اصلا خوب نبود، همیشه این دلتنگی رو دارم، نمی‌دونم به خاطر تموم شدن ایام نوروز بود یا چیز دیگه‌ای، کلا خیلی زود غمم میاد، حس و حال و عجیبیه، شاید یک روز بیشتر بمونم تا کمتر این حس رو با خودم برگردونم، امسال عید واقعا خوش گذشت، خیلی نوروز دوست داشتنی بود، باید ببینم با امسال چه کار می‌تونم بکنم.

نوشتن یک دیدگاه