عاشق خرید لباس برای بچه‌ام

امروز سر کار بودم، دلبر بهم گفت میای بریم برای لیلی خرید کنیم؟ گفتم فرصت ندارم اگر میشه خودت برو و برای من عکس بفرست، بعد از مدتی از فرآیندش خوشم نیومد و بهش گفتم خودم میام دنبال‌تون بریم خرید. بعد از مدت‌ها تصمیم گرفته بودم برم مرکز شهر برای خرید، اولین جایی که ماشین رو پارک کردم، کنارش مغازه‌ی کفش‌فروشی بود، لیلی تا چشمش به کفش‌ها افتاد گفت بریم کفش بخریم، اولین مغازه که رفتیم داخل از مغازه‌دار خوشم نیومد و رفتیم مغازه‌ی بعدی، اینبار از طرف خوشم اومد و خرید کردیم، بعد وارد مغازه‌‌های لباس‌فروشی می‌شدیم و باز من از صاحب یا فروشنده‌شون خوشم نمیومد و میومدیم بیرون، البته بیشتر مغازه‌ها لباس‌ها رو روی رگال ریخته بودن و باید وسط اون شلوغی‌ها ماهی‌گیری می‌کردیم، تازه اگر چیز به درد بخوری پیدا می‌کردیم. همین‌طوری که قدم می‌زدیم رسیدیم به مغازه‌ای که یکبار خیلی اتفاقی من و مسعود و لیلی با هم برای خنده رفته بودیم داخلش و بهمون خوش گذشته بود.

فرق این مغازه با بقیه این بود که اولا در بدو ورود صاحب مغازه خنده‌ی زیبایی روی لب‌هاش نقش می‌بست، بعدش هم چیزی شبیه رگال اونجا وجود نداشت، لباس‌های مختلف رو با هم ست کرده بودن و تن مانکن‌ کرده بودن، فقط کافی بود من لیلی رو به جای مانکن‌ها تصور کنم، از دو تا از لباس‌ها خوشم اومد، یکی از فروشنده‌ها تمام چیزهای لازم برای ا‌ون ست رو با سایز لیلی آورد و تنش می‌کرد و زمانیکه من چشمم به لیلی می‌افتاد، بیشتر از همیشه عاشقش می‌شدم و کل اون ست‌ها رو می‌خریدم، از فرآیند فروش و برخوردشون خیلی خوشم اومد، وقتی هم از مغازه بیرون رفتم راضی و خوشحال بودم و برام مهم نبود گرون خریدم یا ارزون. شاید مغازه‌های دیگه حتی جنس بهتری هم داشتن ولی هیچ کدوم نتونستن من رو برای خرید یک تیکه لباس راضی کنند ولی اینجا من حداقل دوازده تیکه لباس و خرت و پرت خریدم، واقعا فرآیند جالبی داشت.

نوشتن یک دیدگاه