
عاشق لباس مدرسه شد!
امروز لیلی با ذوق و شوق بیدار شد پرسید ساعت چند میریم مدرسه؟ باید امروز میرفتیم لباس فرم و لوازمالتحریرش رو میگرفتیم برای کلاس اول، واقعا حس و حال جالبی داشت. هیچ وقت به عنوان پدر وارد مدرسه نشده بودم. بعد از گرفتن لباس و لوازمالتحریر و پوشیدنشون، دیگه لیلی درشون نیاورد و هر کسی میومد خونه، دوباره میپوشید و چند ساعت تنش بود و دوباره از اول، فکر میکنم تا قبل از رفتن به مدرسه قراره بارها و بارها اینها رو بپوشه. حالا اومده میگه چند روز دیگه میرم مدرسه؟ وای من پرت شدم به دوران کودکی خودم که قبل از مدرسه از شهریور همراه بابا میرفتیم کتاب و دفتر میخریدیم و گروهی با هم جلدشون میکردیم، چه دوران لذتبخشی بود، امیدوارم برای لیلی هم اینقدر جذاب و دوستداشتنی باشه، هر چند باید براش روزشمار هم برای رفتن به مدرسه طراحی کنم.