
فکر کنم به نیمهی راه رسیدم
یادم میاد در کتابهای درسی میانگین عمر مفید انسان رو هفتاد سال نوشته بودند، اگر من واقعا هفتاد سال عمر کنم که بعید میدونم، امروز به نیمهی زندگیم رسیدم. اونقدر سریع گذشته که اصلا نفهمیدم چطوری به این نقطه رسیدم. در تمام این سالها نتونستم بفهمم هدف از زندگیم چیه، فقط زندگی کردم، هر چی کمتر به این سوال فکر کردم خوشحالتر بودم، شاید واقعا مهم نیست و حتما نباید هدفی داشته باشیم، تا اینجای زندگی با تمام فراز و نشیبهایی که داشتم بهم خوش گذشته، کارهایی کردم که خیلیها تو زندگیشون انجام ندادن، خیلی جاها برعکس دیگران حرکت کردم، مثلا وقتی همه رفتن دانشگاه، من رفتم سر کار، وقتی همه رفتن سربازی، من رفتم دانشگاه، وقتی همه رفتن سر کار، من رفتم دنبال ماجراجویی، خلاصه هیچ وقت مثل آدم زندگی نکردم.
به نظرم اگر آدم یک سال هر روز هم بخنده باز افسرده میشه، آدم نیاز داره به غمگین شدن و گریه کردن، این تعادل هست که باعث رضایت از زندگی میشه، نه صرفا خوشحالی، میخواستم یک برنامهی پنجساله برای خودم بنویسم که میخوام تا چهل سالگی چه کارهایی بکنم در زندگیم، ولی به امروز نرسید و تا اول سال ۱۴۰۰ به خودم فرصت دادم که این برنامه رو آماده کنم و جهت تصویب به خودم ارائه بدم. هنوز دقیقا نمیدونم قراره چی بنویسم و چه برنامههایی دارم، راستش زندگی این روزها خیلی برام گنگ و نامفهوم هست. ولی نمیتونم همه چیز رو رها کنم، حداقل به نظر میرسه الان نمیتونم این کار رو بکنم و باید ادامه بدم.
امسال تولدم خیلی جالبتر از سالهای گذشته بود، آدمهای جدید جذابی وارد زندگیم شده بودند، بخشهای مهمی از زندگیم نابود شده بود، کارهای هیجانانگیز زیادی انجام داده بودم، باعث شادی و خوشحالی پدر و مادرم شده بودم، وقت خیلی خوبی براشون گذاشتم، حداقل به نظر خودم، در کل راضی هستم از سالی که گذشت، شکستهای زیادی هم خوردم که به نظرم خیلی طبیعی بود، آدم باید شکست بخوره تا یادبگیره. به آدمهای زیادی کمک کردم بدون اینکه بشناسمشون، خودم رو بیشتر از قبل شناختم، کمتر دلم برای کسایی که ذهن و دلشون درگیر من نیست تنگ شد. میتونم بگم نسبت به قبل بزرگتر شدم. امسال با وجودیکه شاید بیشتر از هر زمان دیگهای حرف برای گفتن دارم ولی حوصلهی نوشتن ندارم، همه چیز رو میگذارم برای کولهپشتی که برای سال ۹۹ قراره بنویسم.