متخصص مرگ
امروز قرار بود مسعود رو ببینیم و با هم کلی گپ بزنیم، ولی وقتی رسیدم کافه دیدم با دوستش اومده، گویا امروز مشغول کمک کردن به این آدم بوده، وسط گفتگو با دوست جدیدمون که اسمش فاطمه بود، حرفهایی که میخواستم بزنم رو زدم و نتیجهی خیلی بدی داشت، شاید چون تمرکز نداشتم، البته مسعود در کل گاهی زندگی رو واقعا سخت میگیره، آدم باید کلی فکر کنه قبلش که چی بگه مسعود ناراحت نشه و این یکم اذیتم میکنه، راحت نیستم. در کل گند زدم ولی فاطمه داستان جذابی داشت. میگفت متخصص مرگ هست، هر شهری برای مسافرت میره حتما به قبرستون اون شهر میره و عکاسی میکنه، تجربهی مهم و مشترک قبرستونی ما وادیالسلام نجف بود، جالب بود که هر دو اون مکان برامون رازآلود و پیچیده بوده، بعدش از روابط پیچیدهی زندگیش گفت و من سعی کردم ببینم در زندگیش به جز مرگ چی میتونم پیدا کنم که به نظرم چیزهای جالبی پیدا کردم که شاید وسط اون همه مرگ گم شده بود، آخرش هم بهم این کارت پستال رو هدیه داد و با مسعود قرار گذاشتن فردا برن قبر بکنن، برای من کار عجیبی نبود، من بچه بودم توی قبر هم خوابیده بودم، این کارها برای من خاطره است.