مشکلی که هیچ وقت حل نشد!

من هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر توی زندگیم دچار اضطراب شدم. از وقتی یادم میاد این اضطراب همراه من بوده، حتی در کودکی، ساده‌ترین مسائل زندگی باعث اضطراب شدیدم می‌شد. اون موقع بچه بودم و بهش اهمیت نمی‌دادم ولی حالا که بزرگ‌تر شدم و نمی‌تونم ساده از کنار بعضی مسائل عبور کنم شدم سوژه‌ی خنده‌ی دیگران، پنیک می‌کنم و احساس می‌کنم دنیا دیگه داره تموم میشه. قلبم الان منفجر میشه و من هم دارم ساعت‌ها و حتی ثانیه‌های آخر عمرم رو سپری می‌کنم، جالب اینجاست که این حس بیشتر شب‌ها من رو درگیر خودش می‌کنه، باعث میشه سعی کنم نخوابم، بیدار بمونم و به خیال خودم از خودم مراقبت کنم و کل فردا رو از دست بدم. گاهی برای فرار از دست اضطراب باید با دیگران حرف بزنم، دیگرانی که نمی‌شناسمشون، هیچ حرف مشترکی باهاشون ندارم، فقط بگم و سلام و خداحافظ شاید همینقدر کوتاه، ولی همین هم در بلندمدت باعث افزایش اضطرابم میشه چون روزها را به کلی به فنا میدم، شروع کردم به قرص خوردم ولی جواب نداد، دوباره با قرص جدیدی دارم امتحان می‌کنم، نمی‌دونم چی میشه، فقط فعلا امیدوارم، دوست دارم یک روز رو بدون اضطراب در زندگیم تجربه کنم.

نوشتن یک دیدگاه