نمی‌تونم ازش بگذرم!

امروز بعد از مدت‌ها رفتم پرواز، خیلی شرایط مسخره شده، هم بی‌مزه گرون شده، هم بی‌کیفیت، هم بدون امکانات، چون اونقدر دیر به دیر پلن می‌کنن که آدم وسطش یادش میره هر چیزی که قبلش تمرین کرده بود. طی این سال‌ها که درگیر یادگیری خلبانی هستم بارها به خودم گفتم کافیه بی‌خیال دیگه ادامه نمیدم، ولی باز دلم نیومد، حس اینکه باز هم هواپیما رو ببرم سر باند و با سرعت حرکت کنم تا کنده بشم از زمین واقعا برای من وصف‌ناپذیره! شاید قرار نباشه چیزی بشم، یعنی کلا از چیزی شدن در زندگی خوشم نمیاد، دوست دارم هیچ وقت هیچی نشم تا همیشه بتونم تلاش کنم برای یک چیزی شدن جدید. امروز با کپتن رضاپور یه آرک زدیم و زمانیکه بیرون رو نگاه کردم و باند رو دیدم احساس عجیبی داشتم. حس اینکه باز باید برگردم به روزمرگی. خوش گذشت واقعا، ممنونم خدایا.

نوشتن یک دیدگاه