
وقتی برمیگردم و ناصر رو میبینم
سال پیش ناصر رو خیلی ناراحت کرده بودم، حالم خوب نبود و اصلا فکر نمیتونستم بکنم و ناصر هم ازم کاری خواسته بود که باید خیلی فکر میکردم، ولی خب اونقدر عقب انداختم که از دستم ناراحت شد، گذشت تا شب عید، رفتم یک شاخه گل رز خریدم و رفتم در خونهشون و بهش گفتم، نمیخوام سال ۱۴۰۰ رو با قهر تموم کنی. خیلی احساس خوب و جالبی برام داشت، ناصر هم حرفی نزد، بهش گفتم خوشحالی دیگه!؟ سری تکون داد و من رفتم. روز دوم عید با خانواده رفتیم بیرون، همینطوری جاهای مختلف میچرخیدیم، قرار بود بریم برج میلاد، تا ماشین رو پارک کردیم، طوفان شد، طوریکه کلا برج رو بستن، ما یکم رفتیم زیر بارون و خندیدیم بعد برگشتیم و گفتیم حالا کجا بریم؟ رسیدیم به باغ کتاب، بعد از رسیدن همه یخ زده بودیم و چایی سفارش دادیم، همین که داشتیم چایی رو میخوردیم شنیدم یکی گفت سلام، برگشتم دیدم ناصر و آرا هستند، خیلی اتفاق شگفتانگیزی بود، خیلی خوشحال شده بودیم، از اونجای مسیر با هم همسفر شدیم و کلی خوش گذروندیم، خواستم برای خودم بنویسم که دنیا دو روز بیشتر نیست، ارزش نداره همدیگر رو از دست بدیم.