چند قدم مانده به زمستان

نمی‌دونم چرا نمی‌تونم زیاد با پاییز ارتباط برقرار کنم، شاید یکی از دلایلش این باشه که از بچگی با شروع فصل پاییز آلرژی به سراغم میاد و با یک نسیم خنک سینوزیت طوری من رو از پا در میاره که قشنگ چند روزی رو باید در خونه سپری کنم. نمی‌تونم مدرسه رفتن رو جزء دلایلم بیارم، چون واقعا از رفتن به مدرسه لذت می‌بردم، راستش بهم خوش می‌گذشت. از یک جایی به بعد هم انگار همه رفته بودن‌هاشون رو می‌گذاشتن برای پاییز، انگار پاییز فصل رفتن بود. هر سال اول پاییز که میشه خاطراتم با تک‌تک آدم‌هایی که دوست‌شون داشتم و الان به هر دلیلی در زندگیم نیستن از جلوی چشمام رژه می‌روند و من چه لحظات سخت دلتنگی را باید پشت سر بگذارم.

آخرین روز پاییز را خیلی دوست دارم به خصوص شب یلدا رو، البته من عاشق شب هستم ولی در سکوت و تنهایی، شب یلدا نمیشه تنها بود. امسال هم می‌خواستم تنها باشم ولی نشد، شب یلدا برای من یعنی چند قدم بیش‌تر تا زمستون نمونده، سفید‌ترین فصل سال، فصلی که دوازدهمین ماه سال را پیش خودش داره، فصلی برای آمدن‌ها. شب یلدا همه دور سفره جمع می‌شیم، اینقدر تنقلات در سفره چیده شده که آدم نمی‌دونه از کدوم باید شروع کنه، ولی همیشه چیزی هست که نظر آدم رو به خودش جلب می‌کنه، بدون شک کدو، هندوانه یا آجیل نیست، همیشه وقتی چشمم بهش می‌خوره یاد این شعر از مصطفی رحمان‌دوست میفتم، صد دانه یاقوت دسته به دسته، با نظم و ترتیب یکجا نشسته، یکی از دلایلی که انار رو خیلی دوست دارم همین پیچیدگی درونی‌اش هست در اوج سادگی ظاهری که داره، من اگر میوه بودم قطعا انار بودم. انار زمانی بیش‌تر بهم می‌چسبه که یکی برام دون کرده باشه.

 

نوشتن یک دیدگاه