
کولهپشتی، یونیکورن!
امروز دلبر با دوستانش قرار صبحونه داشتن و منم باید از لیلی مراقبت میکردم، زد به سرم، دست لیلی رو گرفتم و با هم رفتیم دریاچه تا صبحونه بخوریم، اولش قرار بود براش دوربین پلوراید براش بخرم، رفتیم ولی رنگ صورتی که میخواست رو نداشت، بهم گفت بریم دریاچه اونجا دیده، وقتی رسیدیم و وارد مغازه شدیم، یک کولهپشتی که چشمش رو گرفته بود یک ماه پیش برداشت و گفت میشه به جای دوربین این رو بخریم؟ گفتم واقعا اینقدر دوستش داری؟ کولهپشتی رو برداشت و گرفت بغلش و گفت من عاشقش هستم، طرف واقعا آدم بیخود و دندونگردی بود، البته اینکه اینجا هیچ نظارتی وجود نداره بیتاثیر نبود، دوربینی که همه جا ۳ میلیون بود رو میداد ۳ میلیون و ششصد هزار تومان، ولی چون لیلی خیلی عاشق کولهشد بود خریدمش، حتی طی یک ماه گذشته همیشه از کوله حرف میزد، بعدش با هم رفتیم یک کافه خوشگل نشستیم، املت سفارش دادیم و بعدش دو تا لیوان چایی خوردیم و کلی گپ زدیم، منم یاد خاطره کودکی خودم افتادم.
همیشه بعد از مدرسه میرفتم یه پاساژی که در مرکز شهر بود، یک تیشرت خیلی قشنگ در ویترین یک مغازه بود، یکبار قیمت کرده بودم و هر روز میرفتم پشت شیشه میدیدمش و منتظر بودم پولام رو جمع کنم و بخرمش، وقتی پولم رسید به طرف گفتم میشه بیاریدش؟ گفت مطمئنی میخوای بخریش؟ گفتم بله، پولشم حاضر کردم، وقتی از ویترین آوردش بیرون و پول رو بهش دادم، شمرد و گفت ۵۰۰ تومان کمه، خیلی خورد تو ذوقم، گفتم همین چند روز پیش گفتی فلان قیمت، گفت گرونش کردم، نداری برو، گفتم لطفا نفروشش تا پولش رو جور کنم، چند روز بعد با هزار زحمت پول رو جور کردم و رفتم بهش گفتم تیشرتم رو بده، نگاهی کرد تو چشمام و گفت فروختمش. هیچ وقت بعد از این همه سال که شاید سی سال میگذره درد اون لحظه در ذهنم کم نشده، سالها تو ایستگاه تاکسی و جاهای مختلف میدیدمش و با تنفر بهش نگاه میکردم.خوشحالم این اتفاق برای لیلی نیفتاد و تونست کولهپشتی مورد علاقهاش رو بخره و اصلا برام مهم نبود قیمت کوله چنده، میارزه یا نه، فقط خریدمش، انگار تمام گذشتهام رو داشتم مرور میکردم، لیلی تا شب به همه نشونش میداد، میگرفتش بغل و میگفت عاشقشه و این خیلی هیجانانگیز بود، خیلی مسئولیت سختیه واقعا.