
گزارش هفتهی چهارم از چالش دوازده
هفتهی پیچیده و دلگیری بود. شروع هفته که ماشین خراب بود، روز اول هفته درگیر تعمیر ماشین بودم که بتونم تازه خودم رو به تهران برسونم، چون اونقدر مشکل داشت که اگر قرار بود همهاش رو حل میکردم باید یک هفتهی دیگه هم میموندم. روز بعدش برگشتیم تهران، در این سفر مامان، خواهرم و مصطفی هم همراه ما اومدند، چون مامانم و مصطفی نوبت دکتر داشتند، خدا رو شکر دکتر آزمایشهای مامان رو دید و گفت چیز مهمی نیست و مصطفی هم وضعیت چشمش بدتر نشده بود، بارها گفتم برای چیزهای ساده نیاز نیست مدام دکتر عوض کرد، خواهرم مصطفی رو برده بود یک دکتری و بهش حرفهای زده بود که تا چند روز کل خانواده درگیر بود، باید میرفتم خدایی یک کتک درست و حسابی بهش میزدم، حیف که مامانم همیشه جلوم رو میگیره. بعضیها دکتر نیستند، گاوی در لباس پزشکی هستند.
بگذریم بقیهی هفته درگیر افسردگی شدید بودم. کارها درست پیش نمیرفت، یکی از دوستانم که قهر کرده بود. آخرش هم فهمیدم تا آخر ماه بیشتر نیاز نیست کاری رو انجام بدم. دربارهی این موضوع در آینده بیشتر خواهم نوشت، ولی تونستم یک کتاب بخونم، یک فیلم ببینم، هر روز در بلاگم بنویسم، کلاس زبان رو شروع کنم، امتحانات خلبانی رو بدم و بالاخره کلاسهای زمینی خلبانی رو تا پایان ATPL تمام کنم. از همه مهمتر رفتم پرواز، بعد از گذشت بیش از یک سال، خیلی جذاب بود، پرواز از بین ابرها در دمای منفی دوازده درجه با یک خلبان بازنشستهی جنگنده. در کنار این کارها تونستم دو تا از دورههای UX هم تموم کنم. جالب اینه همچنان حال روحی خوبی ندارم، چون میشه گفت یک بلاتکلیفی عجیبی دارم که باید به زودی فکر جدی به حالش بکنم، یعنی فکر رو کردم طول میکشه عملیاتی کنم.