
گزارش هفتهی اول از چالش دوازده
یادم میاد قبلا شروع کنندهی خیلی بهتری بودم. فقط موفق شدم به ۱۵٪ اهداف از پیش تعیین شده برسم. درسته که میتونم در هفتهی آینده جبران کنم ولی به نظرم جالب نیست آدم زندگی رو به اما و اگر حواله کنه. نمیتونم بگم تلاش خودم رو کردم، چون واقعا این کار را نکردم. دچار سردرگمی عجیبی بودم. انگار نمیدونستم باید چه کار کنم، درحالیکه اصلا مهم نبود که بدونم فقط کافی بود شروع کنم و کارهایی را انجام بدم. البته باید این نکته هم اضافه کنم که همین ۱۵٪ شامل قورباغههای زشت و بدترکیبی بود که به سختی انجامشون میدادم، حداقل از این بابت خوشحالم. کارم در هفتهی بعد برای جبران کمی سادهتر خواهد بود.
اما چرا من باید عملکرد ضعیفی داشته باشم؟ دو تا دلیل خیلی مهم داره به نظر خودم. اول داشتن اضطراب شدید و بیمعنی که در ماه پیش با دارو موفق شده بودم تا حدی کنترلش کنم ولی هم مصرف داروها را قطع کردم هم دیگه دکتر نرفتم. به نظرم باید این هفته یک وقت از دکتر بگیرم و ادامه بدم.
دوم یک مشکل ذهنی احمقانه و قدیمی. به طرز کاملا ناگهانی احساس میکنم چیزی در زندگیم کمه و دیگه زندگی کردن برام بدون داشتن اون چیز بیمعنی است. درحالیکه داشتن اون چیز خودش آسیبهای جدی ممکنه بهم بزنه. کنترل خیلی چیزها از دستم رها خواهد شد ولی ذهنم این متاسفانه این را متوجه نمیشه. این تنها و بزرگترین مشکلی است که بعد از گذشت سالهای طولانی همچنان بدون راه حل در ذهنم وجود داره و هر از چند گاهی باعث زمینگیر شدنم میشه. تنها کاری که در این مواقع به ذهنم میرسه اینه که زیاد سر به سر خودم نزارم، بگذارم تو حال خودم باشم، فکر میکنم چند روز استراحت کردم، فقط باید حواسم باشه که باید خودم رو آرومآروم گول بزنم تا بتونم دوباره بلند بشم و به مسیر ادامه بدم. امیدوارم برای این مشکل روزی راه حلی پیدا کنم.