
گزارش هفتهی هشتم از چالش دوازده
روز اول هفته با یک امتحان سرنوشتساز شروع شد، امتحانی که هیچ آمادگی براش نداشتم، شب قبل از امتحان یادم افتاده بود که امتحان دارم، کتاب مورد نظر را برداشتم دیدم ششصد صفحه کتاب انگلیسی را نمیتونم در یک شب بخونم، تصمیم گرفتم بخوابم و فقط در آزمون شرکت کنم، صبح که رفتم سر جلسهی آزمون، چند دقیقه بعد از شروع دیدم صدای بچهها دراومده که دو تا از سوالات به ما تدریس نشده، استاد اومد و قبول کرد و دونه به دونه جوابها رو به بچهها میگفت، به من که رسید، گفتم نیازی نیست، ممنون، بخوای به من بگی باید کل سوالات رو کمک کنی، خندید و رفت، سوالات رو با پیشفرضهای ذهنی که داشتم جواب میدادم، آخرش از جام بلند شدم، دکمهی پایان رو زدم، داشتم میرفتم که یک لکهی سبز رنگ روی مانیتور نظرم رو به خودش جلب کرد، برگشتم دیدم شدم «B»، باورم نمیشد، میخواستم بزنم توی گوش خودم که خواب نباشم، دیدم نه واقعا قبول شدم. یک مرحله رفته بودم جلو و میتونستم سر کلاسهای مرحلهی بعدی بشینم، ولی هیچ کدوم از مدارکی که لازم بود سر کلاسهای بعدی بشینم رو آماده نداشتم، این هفته کلا درگیر تکمیل مدارک بودم، پیچیدگیهای خاص خودش رو داشت ولی واقعا خیلی خوشحال شده بودم.
به نظرم اگر این هفته فقط همون امتحان رو قبول میشدم برای کل هفته کافی بود، ولی خب کارها رو هم خیلی خوب پیش بردم، مذاکرات خوبی برای تکمیل پروژههای نیمه تمام با بعضی از دوستانم داشتم، برای ساخت سریالی از زندگیم با کارگردان گرامی گپ زدم، البته منظورم از سریال گپوگفتهایی هست که دوست دارم با آدمها داشته باشم، به زودی بیشتر دربارهاش خواهم نوشت، هفتهی خوبی بود.