
همیشه برای مُردن وقت داری!
چند روز پیش یک جوان ۲۰ساله وارد کتابفروشی شد، لابهلای کتابها چرخی زد، چشمش خورد به کتاب سیزده دلیل برای اینکه، …، کتاب را برداشت، چند صفحهای از کتاب را ورق زد، برگشت سمت من و گفت، این کتاب رو خوندی؟ منم خیلی با اشتیاق گفتم بله، خوندمش، گفت منم به خودکشی فکر میکنم، دیگه خسته شدم از این زندگی، تمام اشتیاقم فرو ریخت، با خودم گفتم یعنی چی، از کتابخانهی اتاقش عکس فرستاد، تمام کتابها به نوعی به مرگ و خودکشی مربوط میشدند، اصلا دوست نداشتم اون روز دربارهی مردن فکر کنم، ولی خب، مجبور بودم، بعد از یک ساعت حرف زدن، دست کرد توی کیفش و یک بسته قرص درآورد و گفت همه چیز رو آماده کردم، برگام ریخت، توی دلم از خدا پرسیدم چرا این آدم باید با این حجم از آمادگی سر از اینجا در بیاره؟ یعنی من میتونم کمکش کنم؟ شرایط روحیم کاملا بهم ریخته بود، نمیدونستم چه کار کنم، ولی رفتم بالای منبر و شروع کردم به حرف زدن و خاطره تعریف کردن، هر چی میگفت، سریع جوابش رو طوری میدادم که قانع بشه، بعد از چهار ساعت موفق شدم قرصها را ازش بگیرم، بهش چند تا کتاب هدیه دادم و بهش گفتم هر وقت از زندگی خسته شدی بیا با خودم حرف بزن، نمیدونم چطوری یک آدم میتونه اونقدر خسته بشه که نخواد بهترین دوران زندگیش یعنی ۲۰ تا ۳۰ سالگی رو تجربه کنه.