
گپ زدن با صادق
صادق رو از وقتی بچه بود میشناختم، اوایل که مهاجرت نکرده بودم بیشتر هم رو میدیدیم تا اینکه رفتهرفته فاصلهی بین دیدارهامون بیشتر شد ولی همچنان هم رو میبینیم و البته جدیدا بیشتر جروبحث میکنیم دربارهی عقایدمون. اینبار هم بهم زنگ زد و گفت دلش تنگ شده برای دعوا کردن با هم، این شد که اومد دنبالم، رفتیم ناهار خوردیم و شروع کردیم به دعوا کردن با هم و میخندیدیم، بعد سوار ماشین شدیم و دور شهر چرخیدیم تا اینکه با صدای «تق» ماشین از حرکت ایستاد. پیاده شدیم زنگ زدیم ایرانخودرو اومد و گفت کارش تمومه باید جرثقیل بیاد، بعد با جرثقیل به سمت تعمیرگاه رفتیم، توی راه رانندهی جرثقیل به دوستش دعواش شد پیچیدن جلوی هم و بزن بزنی راه انداختن، صادق پیاده شد تا اونا رو جدا کنه، منم رفتم نشستم روی جدول کنار خیابون، حوصلهی کار بیهوده نداشتم تا اینکه دیدم یک پیرمود با مزدا زد به ماشین صادق که آویزون جرثقیل بود و رفت، بعد از کلی داستان رسیدیم به تعمیرگاه و به صادق گفتم من دیگه برم میترسم یکم دیگه بحث کنیم خودمونم بترکیم. خندیدیم و از هم جدا شدیم تا شاید سال دیگه همین موقع باز با هم گپ بزنیم. البته قرار شد اینبار زودتر هم رو ببینیم تا دخترهامون با هم بازی کنند، باورم نمیشه اونقدر بزرگ شدیم که دیگه بچههامون باید با هم بازی کنند.