گپوگفت با امین
خیلی وقت بود امین رو در توییتر دنبال میکردم، بعد از انتشار عکس میزی که ساخته بودم بهم پیام داد که دوست داره هم رو ببینیم و من براش چند تا میز بسازم. بعد از چند روز بالاخره تونستیم با هم قرار بگذاریم و اندازه
خیلی وقت بود امین رو در توییتر دنبال میکردم، بعد از انتشار عکس میزی که ساخته بودم بهم پیام داد که دوست داره هم رو ببینیم و من براش چند تا میز بسازم. بعد از چند روز بالاخره تونستیم با هم قرار بگذاریم و اندازه
مدتها بود که قرار بود افشین رو ببینم ولی یا من نبودم یا اون، امشب دیگه قرار گذاشتیم ساعت ۱۰ هم رو ببینیم در پارک پردیسان، همزمان دیدم آرین حال روحی خوبی نداره به اونم گفتم پاشو بیا بریم بیرون، دو تایی ساعت ۱۰ رسیدیم
امروز بعد از سالها یکی از دوستانم رو دیدم که وقتی دبیرستانی بودم با وجودیکه در یک مدرسه نبودیم ولی چون هم محل بودیم بعد از مدرسه همیشه هم رو در اتوبوس واحد میدیدیم و کلی گپ میزدیم. بعد رابطهمون بیشتر شد، با هم رفتیم
از عید هر بار علی رو دیدم بهم گفته دوست داره یک میز برای خودش بسازه و مدام عکسهای متفاوت از میزهای مختلف رو بهم نشون میداد، تا اینکه دفعهی قبلی بهش گفتم کاری نداره میخوای با هم بسازیمش، خیلی خوشحال شد و قرار شد
خیلی سال بود امید رو ندیده بودم. یادم میاد وقتی بچه بودم یکی از ویژگیهای جالبش این بود که زیادی رفیق بود، البته وقتی زوم میکرد روی یکی و میگفت این رفیقمه، اونم همیشه بعد از مدتی حالش رو میگرفت. خلاصه هر کاری از دستش
صادق رو از وقتی بچه بود میشناختم، اوایل که مهاجرت نکرده بودم بیشتر هم رو میدیدیم تا اینکه رفتهرفته فاصلهی بین دیدارهامون بیشتر شد ولی همچنان هم رو میبینیم و البته جدیدا بیشتر جروبحث میکنیم دربارهی عقایدمون. اینبار هم بهم زنگ زد و گفت دلش
گاهی از دور احساس میکنم حرف زدن و دوستی با آدمی میتونه برام خیلی جذاب باشه ولی وقتی از نزدیک میبینمش با خودم میگم چقدر از دور قشنگتر بود، امروز سر ناهار با دوست جدیدی آشنا شدم که دقیقا همین احساس رو نسبت بهش داشتم
این روزها خیلی کمتر از گذشته میرم کافه، ولی همچنان آدمهای زیادی رو در طول یک فصل میبینم و این باعث خوشحالیه. امروز بعد از مدتها رفتم علی رو دیدم، همون جای همیشگی یعنی کافه با هم قرار گذاشتیم، نمیدونم اگر کافه رو از علی
خیلی وقت بود که دوست داشتم میلاد اسلامیزاد رو از نزدیک ببینم و باهاش گپ بزنم. خیلی ویژگی و روحیات مشترک با هم داشتیم. داستان زندگیش بدتر از من پر از فراز و نشیب بود. از شنیدنش سیر نمیشدم، اول قرار بود با هم شام
من آدم خودسری هستم، ولی با این حال دوستان و بزرگترهایی دارم که میتونم باهاشون جلسات کوچینگ داشته باشم، خودم رو بریزم بیرون و از نو سر هم کنم. چند جلسه با یکی از این بزرگترها داشتم، حالا نمیدونم من مشکل دارم و نمیفهمم که