
یه شمالمون نشه!
صبح زود با صدای پرندهها از خواب بیدار شدیم، لیلی و بابا زودتر از ما بیدار شده بودن و رفته بودن توی باغ و داشتن میوه میچیدن، لیلی عاشق قدم زدن توی باغ و چیدن میوه و سبزیجات هست، کلی گوجه چیده بود و با تخممرغی که دیروز خریده بودیم املت خوشمزهای درست کردیم و بعد از خوردنش تصمیم گرفتیم از مسیر عادی برنگردیم به تهران، من گفتم یه شمالمون نشه! و همه قبول کردن، فکر میکردم مسیر طولانی نباشه، چند دقیقه بعد از حرکت بارون گرفت و تا قبل از رسیدن به تهران ادامه داشت، دمای هوا چندین درجه کم شده بود، ولی جاده تا دلتون بخواد زیبا شده بود، یه جایی در مه کامل فرو میرفتیم، یه جاهایی سوزن سوزن بارون میبارید و یک جاهایی بارون شدید میشدید ولی به خاطر بارون همه چیز زیباتر از همیشه بود، وقتی رسیدیم اونقدر توی راه بودیم که نهایتا ده، دوازده دقیقه کنار دریا بودیم و بعد از خوردن ناهار برگشتیم، چون من فردا صبح جلسهی خیلی مهمی داشتم. حدودا امروز شانزده ساعت در راه بودیم ولی اونقدر زیبایی دیدیم که واقعا ارزشش رو داشت.