
چند قدم مانده به پایان
بعضی از روزها هم غمانگیز هستند هم شاد، این پارادوکس همیشه برام جذاب بوده، غمگین هستند چون دارم به نقطهی پایان کاری نزدیک میشم و شاد هستند چون دارم به یک کار جدید و هیجانانگیز فکر میکنم. در کل دوست داشتم میشد کاری رو تعطیل نکنم، ولی حیف که نمیشه. بگذریم، امروز کار جابهجایی کتابها و وسایل کانگونیو به انبار رو تموم کردم. فعلا همینطوری ریختم روی هم تا ببینم کی فرصت میکنم برم و درستشون کنم. خیلی خوشحالم دوستی مثل سروش دارم که در روزهای سخت کنارم هست، هر آدمی چنین روحیهای نداره، اگر نبود خیلی کار برام سخت میشد، نه حال و حوصله داشتم نه اعصاب این کار رو، ولی سروش با شوخیهاش حال آدم رو سر جاش میاره و از بدترین شرایط میتونه شرایط لذتبخشی بسازه.