
گزارش هفتهی هشتم از چالش دوازده
این هفته هم گذشت، مثل همیشه کتاب خوندم، فیلم دیدم، پست بلاگ نوشتم، ولی یک فرق بزرگ داشت، یکم غمانگیز بود، تصمیم قطعی گرفته بودم کتابفروشی کانگونیو رو تعطیل کنم، داشتم دنبال کسی میگشتم که جای خودم بگذارم و رها کنم، نه صرفا به خاطر مسائل مالی، مهمترین دلیلش روحم بود که خراب بود، اونقدر خراب که این هفته دچار حملهی عصبی شدیدی شدم و راهی بیمارستان شدم، سردرگمم. با یکی از بچهها رفتیم چند تا چوب خریدیم و یک انبار موقت برای وسایل کانگونیو سرهم کردیم، اینکه میشه روی بعضیها حساب کرد واقعا فوقالعاده است. این هفته اونقدر حالم بد بود که پیش روانپزشک هم رفتم، بهم دارویی داد که با خوردن قرصهاش اضطرابم بیشتر میشه ولی گفت حداقل باید سه هفته بخورم. امروز داشتم به عنوان اولین کار پیانو رو جمع میکردم و در کارتن میگذاشتم، وقتی تمام شد دیدم یکی در میزنه، فاطمه بود، کسی که نصف بیشتر کتابهای انتشارات رور ترجمه کرده، خیلی وقت بود ندیده بودمش، خیلی فرق کرده بود، خوشحال بودم میدیدمش، بهش آخرین کتابی که چاپ کرده بودم را هدیه دادم، کتاب جمع، همون که خودش ترجمه کرده بود و بعدش کلی گپ زدیم، شاید هفتهی دیگه پایانی باشه برای یک آغاز زیبا و دوستداشتنی، کانگونیو رو از صمیم قلبم دوست داشتم.