بریم باغ؟

بابا چند سال دنبال خریدن باغ در زادگاهش بود تا اینکه بالاخره باغی که دوست داشت رو خرید. بعد شروع کرد به ساختن یه خونه باغ، چند سالی به دلایل مختلف طول کشید، تا اینکه بالاخره این خونه قابل استفاده شده بود نسبتا، مدت‌ها هم بود که ما نرفته بودیم، یک سال بیشتر شده بود، دیگه باید می‌رفتم. اینطوری شد که روز بعد از تولد بابا، خونه‌ی لیلی رو به مقصد باغ ترک کردیم، سفر تو سفر شده بود. شب اول چون دیروقت رسیدیم نرفتیم باغ، فرداش بابا کارهای خودش رو انجام داد و شب تصمیم گرفتیم جدی جدی بریم باغ، اولش که وارد شدیم چون برق نداشت فضای ترسناکی بود، ولی بعد از روشن کردن موتور برق فضا بهتر شد، بعد من برای پر کردن منبع آب رفتم پشت بوم، فضا ترسناک‌ترم شد، تا اینکه بعد از چند دقیقه چشم‌هام به تاریکی عادت کرد و روی پشت بام دراز کشیدم و به ماه و ستاره‌ها و ابرهایی که از جلوی ماه عبور می‌کردن نگاه می‌کردم تا اینکه بابا و لیلی و دلبر هم به نوبت اومدن بالا و با هم تماشا کردیم، این اولین باری که کسی در این خونه باغ می‌خوابید، شب خیلی آروم و لذت‌بخشی داشتیم، به من که خوش گذشت، به نظرم به بابا بیشتر خوش گذشت چون حاصل سال‌ها تلاشش رو داشت حس می‌کرد.

نوشتن یک دیدگاه