تولد بابا
ما عادت کرده بودیم فقط برای بچهها تولد میگرفتیم، یعنی هیچ وقت پیش نیومده بود برای پدر و مادرمون تولد بگیریم، تا ده سال پیش که دلبر وارد زندگی ما شد و یکم این مراسم تغییر کرد و برای اولین بار برای مامان تولد گرفتیم،
ما عادت کرده بودیم فقط برای بچهها تولد میگرفتیم، یعنی هیچ وقت پیش نیومده بود برای پدر و مادرمون تولد بگیریم، تا ده سال پیش که دلبر وارد زندگی ما شد و یکم این مراسم تغییر کرد و برای اولین بار برای مامان تولد گرفتیم،
امروز یکی از اقوام دعوت کرده بود بریم باغشون، ولی من اصلا وقت نداشتم، کلی قرار با آدمهای مختلف داشتم ولی هیچ کدوم رو تایید نمیکردم، انگار یه حسی بهم میگفت امروز رو باید بیخیال بشم. دلیلش این بود که آخرین باری که رفته بودیم
بابا چند سال دنبال خریدن باغ در زادگاهش بود تا اینکه بالاخره باغی که دوست داشت رو خرید. بعد شروع کرد به ساختن یه خونه باغ، چند سالی به دلایل مختلف طول کشید، تا اینکه بالاخره این خونه قابل استفاده شده بود نسبتا، مدتها هم
بعد از کابینت کردن خونهی لیلی، بابا پیشنهاد کرد که یک شب بریم اونجا و بمونیم و ما با خودمون گفتیم با توجه به اینکه تولدش نزدیک هست و تعطیلی هم هست چه روزی بهتر از روز تولدش. خلاصه امروز رفتیم خونهی لیلی و برای
دلبر همیشه از چند هفته قبل از تولد هر کسی شروع میکنه به برنامهریزی که چه بکنیم و چه نکنیم. من کلا از برنامهریزی برای این چیزها خوشم نمیاد، برای همین همیشه میسپرم به خودش. امروز تولد مامانش بود و مطمئن هستم که بیشتر از
داشتیم از خونهی لیلی برمیگشتیم خونه، توی مسیر بابا یهو گفت ماهی فروشی نگه دار، همون لحظه مامان گفت چه کاریه ابوالفضل خسته است. من حرفی نزدم، ولی آروم آروم سرعتم رو کم کردم و از جاده خارج شدم و در پارکینگ ماهیفروشی نگه داشتم.
در یک سال گذشته خیلی تلاش کردم پنجشنبه و جمعه رو به خودم و خانواده اختصاص بدم، موفق هم بودم. این هفته مهمونم داشتیم. تصمیم بر این بود به خاطر مصطفی و لیلی بریم یه جایی بهشون خوش بگذره، اول میخواستم برم برج میلاد و
چند روز قبل بابا گفت یک روزتون رو خالی کنید تا یک سمتی بریم، ما هم امروز رو خالی کردیم و قرار شد بریم تا کندوان و برگردیم، ولی از یک جایی به بعد من انداختم توی تونل و همینطوری رفتم تا رسیدیم به چالوس،
امروز خسته اومدم خونه بابا گفت لباسهات تنت هست پاشو بریم کارگاه یک سری قطعه رو خالی کنیم. قشنگ ذهنش درگیر بود، یکم نشستم روی مبل دیدم فراموش کرد، رفتم لباسهام رو درآوردم، بعد اومدم نشستم دوباره روی مبل دیدم بابا بهم نگاهی کرد و
این هفته نمیخواستم برم سفر ولی خب به خاطر اولین مهمونی خواهرم مجبور شدم، چون باید فردا سریع برگردم، از هفتهی بعدی یک کلاس به کلاسهای زندگیم اضافه میشه. وقتی رسیدم دیگه نرفتم خونهی پدری، مستقیم رفتم خونهی خواهرم. من در جریان بازسازی خونهشون بودم