
تولد بابا
ما عادت کرده بودیم فقط برای بچهها تولد میگرفتیم، یعنی هیچ وقت پیش نیومده بود برای پدر و مادرمون تولد بگیریم، تا ده سال پیش که دلبر وارد زندگی ما شد و یکم این مراسم تغییر کرد و برای اولین بار برای مامان تولد گرفتیم، واقعا حس جالبی بود، چون عادت کرده بودیم که این روز برامون مهم نباشه، فکر میکردیم برای طرف مقابل هم نباید مهم باشه، البته برای بابا واقعا مهم نبود، ولی وقتی امسال براش تولد گرفتیم به نظرم براش جالب بود. ذوق جالبی رو میشد تو چشمهاش دید. راستش تو برنامهام تولد گرفتن برای بابا نبود، ولی چون به خاطر دانشگاه داشتم میرفتم شهرستان، خواهرم وقتی فهمید گفت حالا که داری میای قراره یه تولد کوچیک بگیریم، منم وقتی رسیدم با محمدرضا رفتیم برای بابا کفش خریدیم به عنوان کادوی تولد، آخه گاهی حس میکنم بابام مثل فارستگامپ میمونه از نظر راه رفتن، مدام در حال پیادهروی هست، لحظهای نمیشینه مگر برای دیدن فیلمهای مورد علاقهاش یا خوردن صبحانه، ناهار و شام، شاید بخشی از ذوقش به خاطر هدیهای بود که گرفته بودیم. کل این فرآیند در سه، چهار ساعت اتفاق افتاد، برای همین وقت نکرده بودیم به بقیه اطلاعرسانی کنیم که گویا باعث ناراحتی هم شده بود، البته من این حق رو به بقیه ندادم، چون ما در لحظه تصمیمی گرفتیم و اجراش کردیم و اون لحظه رو زندگی کردیم، دلیلی برای ناراحتی دیگران یا ناراحت کردن ما توسط دیگران به خاطر تصمیمات لحظه آخریمون ندیدم. خلاصه تولد جذابی بود.