حس می‌کنم می‌تونم به شما اعتماد کنم!

دیروز آدمی که برای اولین بار همین چند روز پیش دیده بودمش بهم زنگ زد، قرار بود چیزی بهش بفروشم. حس کردم دچار سردرگمی شده، وسط مکالمه گفت، «من حس می‌کنم می‌تونم به شما اعتماد کنم!»، «اگر جای من بودید چه تصمیمی می‌گرفتید»، اولش از ذهنم گذشت که چقدر سخت شد، به نفع من نیست الان اینقدر صادق باشم، بعد با خودم گفتم اگر من جای اون بودم چقدر خوشحال می‌شدم طرف مقابل اینقدر باهام صادق باشه. چند تا سوال ازش پرسیدم و در نهایت گفتم من اگر جای شما بودم در این لحظه چنین چیزی رو نمی‌خریدیم. فکر کنم برای لحظاتی از جوابم در شُک فرو رفت، شروع کرد درباره‌ی مسائل دیگه‌ای حرف زدن، آخرش هم بهش گفتم ببین من درگیری سر مسائل مالی این کار ندارم، اگر حس می‌کنی بهت کمک می‌کنه بیا همه‌اش برای تو، بعدا اگر جواب داد بیا صحبت کنیم. براش واقعا عجیب شده بود، بهش گفتم من خیلی پیش میاد برم تو مغازه‌ای که مطمئن هستم فلان محصولش رو می‌خوام، طرف هم این رو متوجه میشه، ولی از فروشنده خوشم نمیاد، حتی اگر اون رو رایگان هم بده دیگه نمی‌گیرم ازش، ولی گاهی هم ممکنه از سر کنجکاوی وارد مغازه‌ای بشم، مثلا همین عید امسال رفتم قیمت یه ست پشت ویترین رو از لباس بچه فروشی بگیرم، اونقدر از طرف خوشم اومد، چند ساعت اونجا بودم و خوشحال بودم به جای یک دست لباس چند دست خریدم، یعنی واقعا الان که فکر می‌کنم، حد وسط تو زندگیم تعریف نشده.

نوشتن یک دیدگاه