کی بریم خونه‌ی ابوالفضل!

از دانشگاه که برگشتم مامانم گفت مادربزرگت چند روز پیش ازم پرسیده «پس کی من رو می‌بری تهران، خونه‌ی ابوالفضل»، منم که دانشگاه اونقدر بهم فشار آورد که دوست نداشتم کار خاصی بکنم، گفتم خب فردا صبح با خودم بیاید بریم تهران، اولش فکر کرد شوخی می‌کنم، بعد که دید جدی هستم، زنگ زد به مادربزرگم و راضیش کرد همین هفته با خودم بیاد. فردا صبح راهی تهران شدیم. توی راه کلی با هم گپ زدیم، وقتی هم رسیدیم، رفتم دنبال دلبر و لیلی و با هم رفتیم سمت امامزاده داوود، مادر بزرگم سال‌ها پیش با پدربزرگم که اومده بود تهران چند تا امامزاده رفته بود که دوست داشت دوباره بره. من خیلی وقت بود امامزاده داوود نرفته بودم، فکر می‌کردم ۲۰ دقیقه راه باشه ولی خیلی بیشتر بود. دیگه وقتی رسیدیم خونه داشتیم از گشنگی تلف می‌شدیم. بعد از خوردن ناهار و کمی استراحت به مادربزرگم گفتم پاشو می‌خوام ببرمت تئاتر، اولش فکر کرد شوخی می‌کنم، چون بعد از اینکه از خونه زدیم بیرون، رفتیم پارک آب‌و‌آتش و پل طبیعت رو دیدیم، بعد رفتیم تالار هنر و تئاتر «سیب سخنگو» به کارگردانی جواد انصافی رو دیدیم، واقعا به مادربزرگم بیشتر خوش گذشت در این تئاتر تا لیلی، چون یاد کلی خاطره‌ی قدیمی مثل «عبدلی» براش زنده شده بود و من از خندیدن‌هاش لذت می‌بردم، یعنی از هر نسل یک نماینده با خودم برده بودم تئاتر.

بعد از نمایش می‌خواستیم بریم یه جایی شام که به ذهنم رسید بریم حرم عبدالعظیم حسنی در شهر ری، کباب‌های اونجا خیلی معروف هست. خلاصه امروز از این سر تهران می‌رفتیم اون سر تهران، شب اونجا واقعا جذاب بود، تازه با کلی پرس‌و‌جو یک کبابی معروف رفتیم ولی به نظرم حق مطلب ادا نشد و اونقدر باب میلم نبود، هر چند همه خیلی راضی بودن. روز اول که واقعا بهشون خوش گذشته بود، نمی‌دونستم دیگه فردا باید چه جاهایی ببرمشون که بهشون خوش بگذره.

نوشتن یک دیدگاه