جلسه با صالح
چند وقت پیش سر یک اتفاقی خیلی یاد صالح میکردم. حتی با دوستی نشسته بودم و داشتیم دربارهی دوستی حرف میزدیم و من گفتم در زندگیم آدمی مثل صالح ندیدم در دوستی و رفاقت، وقتی اون رو میبینم، رفتارش رو نگاه میکنم میفهمم هنوز خیلی
چند وقت پیش سر یک اتفاقی خیلی یاد صالح میکردم. حتی با دوستی نشسته بودم و داشتیم دربارهی دوستی حرف میزدیم و من گفتم در زندگیم آدمی مثل صالح ندیدم در دوستی و رفاقت، وقتی اون رو میبینم، رفتارش رو نگاه میکنم میفهمم هنوز خیلی
حدودا سه سال پیش بود، هیچ وقت یادم نمیره، با آرش دنبال یک جایی برای انبار کردن کتابهامون بودیم، توی دیوار داشتیم بین آگهیها میچرخیدیم که چشممون خورد به یک مورد مغازه در پلاتین با یک شرایط خیلی عالی، اون شب بارون میومد، بعد از
به نظرم آدم هر چی تکرار کنه که اگه دنبال فیلم خوب هستید برید فیلمهای قبل از ۲۰۰۰ رو ببینید کم گفته، هر چی هم برید عقبتر بهتر، زیباتر و پرمغزتر، این فیلم هم نمیشه دیدش و عاشقش نشد، فوقالعاده بود، خیلی خوشحال شدم این
نمیدونم معیارم برای چسبوندن برچسب خوب یا بد به هفتهها چه چیزهایی میتونه باشه. ولی چه با برچسب چه بدون برچسب داریم میریم جلو، حالم خیلی خوب نبود، دیگه حرفی برای گفتن باقی نمونده که دربارهاش صحبت کنم دربارهی حال بدی که دارم، واقعیت اینه
وقتی اولین کلنگ رو به خونه زدم برای بازسازی فکرش هم نمیکردم تا این حد بخوام بازسازی کنم. امروز میشه گفت کل حیاط و کف خونه رو شکافتم تا لولههای فاضلاب رو به طور کامل عوض کنم، البته برای جابهجایی دستشویی و گذاشتن روشویی و
یکی از خوبیهای این دنیا شاید این باشه که هر شروعی را پایانیست. دورهی مقدماتی بازیگری هم بالاخره پروندهاش بسته شد. چهار تا درس تاریخ سینما، بداهه و خلاقیت، بیان و مبانی بازیگری رو قبول شدم و درس بدن رو افتادم. میدونید اگه تمام درسهایی
به نظر من جنگ رو از هر زاویهای بهش نگاه کنی چیزی جز کثافت نمیتونی توش پیدا کنی. شروع فیلم رو خیلی دوست داشتم، دانشآموزان پشت میزهاشون در مدرسه نشستن و معلم در حال بازی با احساساتشون و جوگیرکردنشون برای رفتن به میدون جنگه، این
این کتاب رو خیلی اتفاقی از کتابفروشی محل خریدم، یادم نیست دقیقا دنبال چه کتابی بودم که این رو خریدم، امروز فهمیدم این کتاب یک مجموعهی چهار جلدی بوده که من فقط دوتاش رو خریدم. انتظار داشتم کتاب خیلی مفیدی نباشه ولی واقعا برعکس بود،
من وابستگی خیلی خاصی به ماشینم دارم، مثل یک دوست میمونه برای من، سالها باهاش زندگی کردم، باهاش حرف زدم، خندیدم، گریه کردم، شاید چیزهایی که دربارهی من میدونه رو هیچ کسی در دنیا ندونه، خواستم بگم چقدر بهم نزدیک هستیم. توی جاده وقتی داشتم
این روزها به شدت زندگیم سخت و پیچیده شده، باید با سرعت بالا تصمیمات سختی بگیرم، راستش واقعا دلم نمیاد بعضی از تصمیمات رو بگیرم، مثل همین واگذاری باشگاه رباتیک، چند سال پیش وقتی داشتیم سایت سیزده، شصتوهفت رو راهاندازی میکردیم این دوره رو ضبط