امروز صبح از خواب بیدار شدم و تصمیم داشتم سریع برگردم تهران، دیدم فقط من و مصطفی بیدار هستیم، از ذهنم خیلی سریع گذشت که برم برای مامان یه گل بخرم و برگردم تا بیدار میشه بهش بدم، به مصطفی هم گفتم اگر میای با
دیشب خیلی دلم هوس پیتزا کرده بود، داشتم بلند بلند فکر میکردم که دیدم مصطفی هم اومد بالای سرم و گفت دایی منم دلم خیلی میخواد، ساعت نزدیک ۱۱ شب بود، تصمیم گرفتیم اینترنتی بخریم ولی درگاه پرداخت کار نمیکرد، به نظرم احمقانه بود، کسی
دیروز که تصمیم گرفتیم برگردیم تهران، خواهرزادهام رو هم با خودم آوردم، دکترش گفته بود باید سه ماه بعد دوباره بیاد بررسی کنیم، در کمال ناباوری، وضعیت چشمهاش بهتر شده بود، از خوشحالی داشتم بال در میاوردم، جالب این بود که دفعهی قبلی اونقدر ناراحت
امروز خواهرم مصطفی رو آورده بود تهران تا قبل از رفتن به مدرسه چکاپ چشمهاش رو انجام بده، یک کار چند دقیقهای حدودا سه ساعت طول کشید، تازه فهمیدیم چشم راستش مثل خود خواهرم تنبله و نمیبینه، اون یکی چشمش هم گویا یکی دو نمره