
چشم راستش تنبله!
امروز خواهرم مصطفی رو آورده بود تهران تا قبل از رفتن به مدرسه چکاپ چشمهاش رو انجام بده، یک کار چند دقیقهای حدودا سه ساعت طول کشید، تازه فهمیدیم چشم راستش مثل خود خواهرم تنبله و نمیبینه، اون یکی چشمش هم گویا یکی دو نمره ضعیفه، کل خانواده یه جورایی بهم ریختیم، واقعا برامون سخت بود. میدونید وقتی بچه بودیم خیلی به این چیزها اهمیت نمیدادیم ولی وقتی خودمون پدر و مادر شدیم فهمیدیم که چقدر شنیدن بعضی از چیزها میتونه درد داشته باشه. بعد از معاینهی اولیه قرار شد توی چشمش قطره بندازه ولی میترسید و مقاومت میکرد، با هم رفتیم کافهی بیمارستان و هاتداگ سفارش دادیم و با ذوق شروع کرد به خوردن و بعدش با دکتر صحبت کردیم و بدون قطره کارش رو انجام داد، خلاصه بچهداری خیلی درد داره ولی با این حال خیلی لذتبخش هم هست.