نوبتی هم باشه نوبت لیلی خانم بود، البته بلیت این تئاتر رو با کوله‌پشتی معاوضه کرده، یه کوله‌پشتی جدید هدیه گرفته بود که نیازی بهش نداشت، بهش گفتم اگر این رو به کسی که نیاز داره هدیه بدی، منم بلیت یه تئاتر رو بهت هدیه

چند وقت پیش تبلیغات این تئاتر رو در تیوال‌ دیدم ولی ترجیح دادم سفید‌برفی رو برم. بعد از دیدن این تئاتر البته متوجه شدم تصمیم درستی هم گرفته بودم، خیلی شبیه برنامه‌های عمو فیتیله‌ها بود، البته واقعا همون بود، عموفیتیله‌ها منهای یکی‌شون. یعنی آدم آرزو

به نظرم لیلی دیگه عاشق تئاتر شده، البته فقط دوست داره تماشا کنه و علاقه‌ای به بازیگری نداره، جالب اینه توی خونه خیلی عروسک‌گردانی رو دوست داره و همیشه با هم بازی می‌کنیم، ولی همین که تئاتر دوست داره برام جذاب هست. این موضوع باعث

صبح سر کلاس‌های دانشگاه به لیلی فکر می‌کردم، اولین بار بود رسیتال موسیقی داشت. دوست داشتم بهش یک هدیه بدم. هفته‌ی قبل که برده بودمش تئاتر خیلی خوشش اومده بود. اینطوری شد که بلیت این تئاتر رو براش به عنوان هدیه خریدم، عوامل زیادی روی

دیروز داشتم به لیلی فکر می‌کردم، اینکه چقدر به نمایش علاقه‌مند شده، گشتم یه دوری تو اینترنت زدم تا رسیدم به تئاتر «جادوی روز تولد»، شروع کردم به کامنت خوندن، خوشم اومد، آخرین اجراش هم بود، این شد که بلیت گرفتم و لیلی رو با

خیلی وقت بود در حوزه‌ی تئاتر و سینما کتاب نخونده بودم. واقعیت اینه که اینم خیلی کتاب سنگینی بود، شایدم ساده بود ولی سرشار از کلمات قلمبه و سلمبه بود. البته اینم باید بگم که در اصل این کتاب نویسنده نداره، چون در اصل مصاحبه