بهترین سفر زندگیم بود!
امروز صبح از خواب بیدار شدیم، با خودم گفتم بهترین جا برای شروع میدون آزادی هست، با هم رفتیم به سمت میدون، یک دوری دور میدون زدم، ماشین رو گذاشتم پارکینگ و با هم رفتیم وسط میدون، هیچ کس فکرش رو نمیکردیم بریم داخل برج، راستش خود منم تا همین چند سال پیش نمیدونستم میشه رفت داخلش، واقعا تجربهی بینظیری بود. البته همراه با غم و اندوه، به خاطر اینکه وضعیت برج نسبت به آخرین باری که رفته بودم خیلی بدتر شده بود. حس میکنم مرمت و بازسازی رو گذاشتن کنار، نگهداری مجموعه اصلا خوب نبود، در و دیوار داخلی برج پر از یادگاری از طرف فلانی و فلانی بود. ناراحت کننده بود، حتی بعضی از شیشهها شکسته بود و احتمالا برای کسی مهم نبوده عوضش کنن، حتی طبقهی آخر هم خیلی اتفاقی باز بود، یک سری آدم گویا مهمتر از ما اومده بودن، برای اونا باز کرده بودن ما هم رفتیم بالا، البته دفعهی قبلی خیلی نرمالتر باز بود، ولی مدام طرف میگفت بیاید پایین میخوام در رو ببندم. از قسمتهای ناراحت کننده که بگذریم، به مادربزرگ خیلی خوش گذشته بود، حتی به بقیه، حتی دلبر هم داخل برج آزادی رو ندیده بود.
بعدش رفتیم سمت تجربش امامزاده صالح، اونجا که رسیدیم لیلی فیلش یاد هندوستان کرد و گفت گشنمه، صبر هم نداشت، یک ساعت دقیقا تو صف فلافلی بودیم، بین این همه آپشن اونجا گیر داده بود که فلافل و سیبزمینی میخوام، همین موضوع باعث شد ما دوتا نرسیم بریم داخل امامزاده، بعد برگشتیم خونه ناهار خوردیم و نزدیک غروب به عنوان اختتامیه تور، بردمشون برج میلاد، از وضعیت برج میلاد دیگه حرفی نمیزنم، اعصابم دیگه نمیکشه. ولی واقعا خوش گذشت، در این سفر دو تا مهمونی هم رفتیم با هم و آخرش مادربزرگم حرفی زد که تمام خستگیهام رو شست و با خودش برد، گفت، «این بهترین سفری بوده که تو زندگیم رفتم و فکرش هم نمیکردم یک روزی چنین جاهایی رو برم، تو خیلی نوهی خوبی هستی». البته من همیشه رفتارم این شکلی نیست، خدا رو شکر این چند روز همه چیز نرمال بود که باعث شد چنین تجربهای رقم بخوره، خوشحالم که از من خاطرهی خوبی تو ذهنش برای همیشه موند.