باورم نمیشه لیلی چهار سالش شده، چقدر زود عمرمون داره می‌گذره. امروز با دلبر قرار بود بریم کافه و یکم گپ بزنیم، لیلی هم گفت منم میام، بهش گفتم بمون خونه ما بعد میام با هم بریم بیرون، گفت یعنی خودم و خودت، دوتایی؟ گفتم

لیلی وقتی بهم میگه بابا خندم می‌گیره، هنوز باورم نمیشه بابا شدم. این هفته یک روز قرار شد من برم از خونه‌ی مامان‌بزرگ و بابابزرگش بیارمش خونه، ولی نمیومد، منم زدمش زیر بغلم و سوار آسانسور شدم، پایین که رسیدیم، گذاشتمش زمین، بهش گفتم گریه