بابا، بریم چایی بخوریم؟

باورم نمیشه لیلی چهار سالش شده، چقدر زود عمرمون داره می‌گذره. امروز با دلبر قرار بود بریم کافه و یکم گپ بزنیم، لیلی هم گفت منم میام، بهش گفتم بمون خونه ما بعد میام با هم بریم بیرون، گفت یعنی خودم و خودت، دوتایی؟ گفتم آره، چرا که نه، وقتی با دلبر برگشتیم، گفت منم باهاتون میام، وقتی لیلی رو آورد پایین، بهش گفت نه، فقط من و بابا دوتایی می‌خوایم بریم، تو کار داری، به نظرم خیلی دلش گرفت، منم ناراحت شدم، همونطور که همزمان قند توی دلم آب شده بود که این بچه دوست داره من و خودش دوتایی بریم بیرون، رفتم کافه‌ای که بالای کوه بود، کنارش پارک هم داشت، اول لیلی کلی تاب‌بازی کرد، عاشق تاب‌بازی هست، بعد یکم سرسره بازی کرد، سعی کرد با بچه‌ها ارتباط برقرار کنه ولی به نظرم خیلی موفقیت‌آمیز نبود، بعدش با هم رفتیم نشستیم کافه، سیب‌زمینی و چایی سفارش دادیم، چند تا سگ هم دور و بر ما می‌چرخیدن، لیلی گفت بابا گرسنه هستند، بهشون غذا بدم؟ گفتم بده، بعد فکر کنم کل سیب‌زمینی‌ها رو داد به سگ‌ها خوردن، البته باز جای شکرش باقی بود که سگ‌ها چایی نمی‌خوردن، کلی با هم گپ زدیم پدر و دختری و برگشتیم، واقعا چسبید، روزم رو ساخت.

نوشتن یک دیدگاه